نقل کرده اند ...
شیخ ابو علی دقاق گفت:
روزی درویشی به خانقاه امدو گفت که ساعتی با من باشید تا من بمیرم...
اورا در خانه ای گذاشتیم و چشم به گوشه ای دوخت و می گفت:
الله الله الله
و من پنهانی گوش میدادم
گفت:ای ابو علی مرا مشغول مدار..
برفتم و باز امدم و درویش همچنان همان را تکرار می کرد تا جان بداد
پس کسی را بدنبال غسال فرستادم برای غسل و کفن و دفن درویش...
تا نگاه کردیم درویش را هیچ جاه ندیدیم و حیران ماندیم...
گفتم:خداوندا درویش را به من نشان دادی و به زندگی دیدیمش و در مردگی ناپدید شد
او کجا رفت؟
ناگهان هاتفی اواز داد:
چه جویی کسی را که ملک الموت او را جست و نیافت و حور و قصور جستند نیافتند
....