اهای با تو ام...
اسمون دلت بازم ابریه؟
چشات بازم مبهوته؟
نکنه بازم گیچ میزنی؟
اره زانوی غمت بازم که گل کرده..
اره بازم غریب وار ساکت شدی...
اما خیلی سکوتت وحشتناکه....
بیخیال...
راستی فهمیدی ادمی میتونه خودش نباشه؟
سعی کن بفهمی
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ، او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ، افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست.
مویم سیاه به سان پر کلاغ اما دلم پیر گشت
دندانی به سفیدی در اما دلم پیر گشت
چهره ای شاداب و چشمانی گیرا اما دلم پیر گشت
پیر گشت و گشت تا دیدم که نه جوان ماند و نه پیر و هردو در هم ادغام شدند...
ادغام شدند پیری و جوانی و هریک چون با هم نبودند گشتند شمشیری برای هم..
شمشیری از جنس تنهایی که بر دروازه دلم سینه ی نامحرمان را می شکافند...
شمشیری از جنس اشک که دیده ی هایم را در خون گریه دریده...
شمشیری از جنس غیرت که نام دوست را بر دهان هر ناشسته رویی چاک داده...
شمشیری از جنس هیچ کس تا هر بی سراپایی دم از او نزند..
الهی ...
این بود حالت من که ندانستم پیرم یا جوان...
الهی ...
تو دانی که کس بر این کلمات واقف نخواهدشد..
الهی...
ساده تر از این نگارش در توانم نبود...
معبودا...
سخت شکایت ها دارم و سخت خسته ام...
معبودا...
گر بگویم دلقک وار این نفس ها را دارم برای خلقت جاری میکنم...
گر بگویم دلقک وار این درد مردم را دارم به جان می خرم...
گر بگویم عمری خلقت را خنداندم و امیدوارشان کردم به تو...
گر بگویم از من فقط واژه ای بنام هیچ ماند...
گر بگویم خسته از زاری و ناله ام...
گر بگویم دنیایت تنگ گشته بر دلم...
الهی خرده بر می گیری؟
کفران خوانت مرا می دانی؟
ناسپاس درگاهت مرا میدانی؟
معبودا...
من نه انم که دانم و نه انم که تو را دانم...
معبودا...
از کثیرالعجب بودنم کاسته نشد که بر انی اذا لفی ذلال مبین بودنم بیفزایی..
اه که عقل این ها را نمیفهمد..
الهی...
بس غریبانه و فقیرانه در وجودم تورا میجستم...
الهی..
بس گریان و رنجور به سان کودک مادر مرده تو را می پوییدم و می بوییدم...
الهی...
هم اینک ببین من نا مسلمان شده چگونه حکم کافری بر دوشم گذاشته ام...
الهی...
در این زمان که ذره ذره وجودم یخ کده ای بیش نیست ...
در این زمان که ذرات وجودم مملو از چشم های نگرانی در جستجویت شدند..
در این وحشی بازار..
در این شهوت بازار..
در این بندگان شده گان نان و مرده شدگان گان شهوت...
بس غریبانه تو را جویم...
الهی..
گاهی رحمی...
گاهی ندایی...
گاهی مرحمی...
و
گاهی خدایی...
الهی...
معبودحقیقی ومعشوق ازلی من...
ای جان جانان وای کسی که همه جانم از اوست...
الهی...
مدت مدیدی اتشی در دلم نهفته بود از جنس خفقان در این دنیای سراپا مشوش...
اتشی که به جانم سرایت می کرد ونیشتر به قلبم وخوره ی روح و روانم....
الهی ...
این اتش را از مردمانی به یادگار دارم که غریبانگی تورا با به بدست باد سپردن یادت به رخم ...
می کشانند هر لحظه وهر دم....
و دمادم که بر من این دم ها میگذرند اتش وجودم شعله ور تر می شود..
الهی...
غریبانه نفس نفس
به بوی تو...
به روی تو...
و به سوی تو...
مرغ دلم را از اشیانه به پرواز در می اورم...
تا در کوی تو سکنی گزیند..
الهی...
در شب ها که توفیق مرا دادی که زیر باران ظاهرت ...
به سان کودکی شادی های نهفته و به جا مانده از کودکی ام را جاری سازم ...
تورا شاکرم و سپاس بیکرانت گویم...
الهی...
زیر باران ظاهرت رفتم و سه بار رفتم...
سه بار این جسمم را به باران ظاهرت جلا دادم...
و اتش وجودم به گلستانی تبدیل شد...
گلستانی از هزاران رنگ و بوی خدایی...
الهی..
گرچه باران ظاهر بر من باراندی...
اما باطنم به باران رحمتت غوطه ور شد..
و غرق در رحمت و امرزش و شاکر شدنت شد..
الهی...
در این باران که شادی کودکانه ام را با اب تقسیم می کردم..
در این باران که لبخندها بر لبانم جاری بود...
در این باران که با ترانه ی باران هم نوا و هم اواز شده بودم...
در این باران مرا باران نصیب شد...
و برای دیگری سراپا خیس شدن...
مرا باران ظاهر و باطن...
باران رحمت و نعمت..
اما دیگری گریزان از ...
الهی...
گر از تو نگویم چه گویم؟...
که تو زبان منی...
گرتو را نبینم که را بینم؟
که تو چشم منی...
گر تو را نشنوم که را شنوم؟...
که تو گوش منی..
گر تو را نجویم که را جویم ؟...
که تو وجود منی...
الهی ...
مرا انگونه کن که ندانم تو منی یا من توام...
تا منی در میان نباشد و همه تو باشد..
الهی....
ای نوردل و دیده و جانم...
ای همه من ...
تاچشمم را گذاشتی بر مردمانت بدیدم که نازک دلانی هستند که...
مصداق خوشبینی هستند....
و هزاری گرگ در لباس میش در نظرشان بیگانه است....
یارب از زبان حافظ میگویم به این روزگار زردی که سبز میباید باشد...
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...
وجودنازکت ازرده ی گزند مباد...
یا رب این روزگار که به زردی گراییده را چنان در خویش فرو برش تا...
کور تر از هر بینا در فراسوی هر حجاب ظلمانی شما را به جستجو نشیند....
یا رب ....
کنون که جنس کلماتم در نظر روزگار زردت بیگانه شده...
کنون که هر ایت و حدیث بر روزگارزردت به سختی اثر دارد....
کنون که وجودم گر لبریز از زبان شود و حدیثت گویم فقط گوش کردنی هست نه انجام دادنی...
ناامیدم و دلسرد...
خسته نالانم ....
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد...
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد..
الهی خستگی ام نه بر روزگار زردت می باشد...
والله که نه....
بلکه از دل خراب من است که به راستی نگراییده....
بلکه از بیگانگی واژه هایم در دل نه همین روزگار زردت بلکه در دل همه ی ...
روزگاران مینالم....
نیست امید صلاحی زفساد حافظ...
چون که تقدیر چنین است چه تدبیرکنم...
الهی تا بخود امدم بدیدم که گرفتار رحمت اجباریت هستم....
بدیدم که بی اراده اراده شما بر اراده ی من حاکم شده...
بدیدم که خواسته هایم گم شده در خواسته هایت....
یا رب....
کنون به کدام زبان شاکر این همه نعمت باشم...
یا رب....
دانی که هر لحظه ام از حیا سر به خموشی فرو اورده ام...
یا رب دانی که برمن و روزگار زردت نفسی باقی نمانده بر ماندن...
یا رب این همه دانی و گذاشته ای تا ما دانیم ....
دانسته ایم از فراموشی هم ...
هزاران جهد بکردم مگر چشم روزگار زردت را بر ادم و عالم کور گردانم...
هزار جهد بکردم که مگر دنیای فانی را بر دل روزگار زردت سرد بگردانم...
اما زهی خیال باطل و خام که سادگی من بر من خندان شده....
یا رب....
من که باشم که دست به دعا بر ارم بر روزگار زردت....
زبان دعا دارم اما وجود ندارم...
وجودی که توام با تهی بودن هست زبان دیگر جایگاهی ندارد....
یا رب....
گر به من است در وصف روزگار زردت....
گویم که جز مصلحت خداوندیت جاری مساز....
که همه عالمی به مصالح و ما جاهل ....
یا رب ....
با دیدگانم میبینم هر نبودن....
میبینم عیان و دم بر نمی اورم بر مصلحت شما...
به راستی که غفلت ما ادمیان پایانی ندارد....
یا رب در اخر سر بگو به همان روزگار زردت که ...
گر همان که ندیده ای تا حال او را ....
ارام ارم گر زخمی دارد بر پهلویش....
ارام ارام گر تبسم کنان بر روزگار زردت حتی زری وار پنهان نمود وجودش را....
بدان که ارام ارام هم غایب بودنش را به رخت کشاند تا بدانی جز من همه فانی هست....
یا رب ....
فانی بودنمان را هر دم بیادمان ار...
یا رب...
بگو...
بگو...
الهی...
یارب...
خداوند اسمانها و زمین...
کدام مکان بی تو ...
کدام راه گریزی از تو....
کدام بی تو...
الهی من همه انم که گریزی ندارم جز درگاهت...
من همه اینم که خواهان گریزی از رحمت اجباریت هستم....
من همه انم که شرم و حیا رنجه داشته مرا زحاصل ناشکری....
من همه انم که دانم جز درگاهت کی بود درگاهی.....
یا رب....
این همه من بودم و من هیچ نبودم تا که بودی .....
الهی کنون که سر به بیابان گذاشتنم..
کنون که لایعقلی و مستی ام ....
هیچ کدام چاره ساز نیست در گریز از رحمت اجباریت...
پس مرا از من بگیر تا من نباشم ....
یا هو...
.
الهی...
ای مهربان...
ای معشوق ازلی من....
از نالیدنم کاسته نشد....
بر دردم هر لحظه افزون شد...
از درد فراقت ارام نگیرم و معترفم که لیاقت تو را کی در خور خود ببینم؟!...
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
الهی...
در این روزگار وانفسا....
در این روزگاری که مردم را کمتر از فراقت شکایت دارند....
در این روزگاری که تو را شاید با اثباتت نظاره کنند...
در این روزگاری که الله الله گفتن جنون بشمار می اید...
در این روزگاری که همه ی واژه هایی که به شما نشانه می رود در
دلم به بغض نشسته....
سخت نالانم
سخت گریانم
سخت دلتنگم
و بس دلم به زاری به پا خواسته...
الهی...
ای همه نور دیده و جانم...
دانی که عشق در من راه پیدا کرد...
حتی شاید عشق ها...
دانی و دانی که من سرا پا گناه عشق پاک در خودم راه می دادم
یا...
اما عشق تو با من چه کرد؟
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم عشق بسیار افتاد
بسیار فتاده بود هم در غم عشق
امانه چنین زار که این بار افتاد
الهی....
نمیدانم جز دیدارت دلم به چیزی دیگری ایا مشغول شود ؟
اما کنون که دارم
می خوانمت....
دلم را بس تنگ و خسته از این مردمی شده
که همه چیز دارند مگر تورا
و اگر کسی
هیچ چیز نداشته باشد مگر تورا
به جاهلی معروف خواص و عام شده....
الهی...
خرم ان روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و زپی جانان بروم
.....
به نام نامی دوست...
به نام تو....
به نام الله...
الهی...
متفاوت از همه زمان و مکان عاجز وار و نالان دلی اورده ام بس غریبانه و ناامید....
اورده ام در پشت درگاهت تا که نشاید توهینی به استان درگاهت باشد
از بی لیاقتی از امدنم....
اری در پشت درگاهت می خوانمت....
نه در سیر مردگی ام شک ماند که به کجا می انجامد بر اس سوابقم
و نه در کثیر العجب بودنم
و نه در ضلال مبین بودنم
تعز من تشا....تذل من تشا...
سر فرو می ارم بر خواستنت بر من که بس غریبانه چشم های مخمور بوتیمارم
را عاجزانه بر زمین می دوزم تا دم بر نیارم بر خواستنت
از نا دانستنم نه زیر بارم نه عجب وار می گردم بر عرصه ی هستیت
چون که مرا عزتی نخواستی بر ماهیتی بنام هستی بر هر عرصه...
الهی...
دنیا را بر پشت درگاهت نیاورم از روی نیاز
و الحمدالله که در خور منی که نا من شدنم را چشم به چشم
نفس به نفس
دم به دم
مشتاقانه خواهان و ارزومندم را دنیایت
عرضه نداشتی...
از معنویات شرمم باد که سخنی ارم یا ذهنیتی خیالی بر خود
هموار کنم....
الهی ...
چون که معترف به رحمانیت اجباریت می باشم
مرا ان ده در این چند صباح که از روی ضرورت با دهانی گشاده و کهنه سیلابی
که از روان سازی ان ابایی ندارم به پشت درگاهت
فریادم را سر میدهم...
الهی....
صبری ده که تا انقطاع نفس هایم
شاید در خور من باشد که سیر مردگی ام را زحاصل این
چند صباح به تحمل نشینم...
الهی...
نا امیدی ام کم نبود که با اجابت نکردن این بر دردم نیافزایی.....
الهی...
این دل به زاری از نو بر خاست...
الهی...
این دل باز هم سر به هوای کوی یار کرده....
الهی...
اکنون که می بینی دلم را مست به زنجیر کی توانم کشید....
کی در توانم بود که در حالت مستی که سر به خاموشی فرو نمی ارد به
چاره نشینم ....
الهی ....
امشب بس به سکوت کشیده شده ام
الهی...
تو دانی...
تو دانی...
الهی...
ای پروردگار بزرگ ...
و ای الله...
اینک منم و باز هم لاجرم منم...
الهی...
دانم که دعوی دوستی باطل مینمایم از برای کسی که
به رگ گردن من نزدیک تر است....
الهی ....
زمانی می بودم که می اندیشیدم که من کمترین خلق کثیر العجب...
مرا با دعوی دوستی چه کار؟...
اما چون نیک بدیدم در دل سیاه خود .بدیدم که اری منم توانم دوست داشت الله ی که
همه او میباید باشند...
الهی منی که معترف به ضلال مبین بودنم را هر لحظه ایستاده و سجده وار
بر لبانم همواره جاری است در بهت بماندم که چه واژه ای در خور اندازه ای برای این دعوی
دوستی نمایان سازم...
الهی سرتا پا به ملامت خودم می خیزیدم که نشاید ذره ای را در نظر اورم که به
ریا باشد برای شما...
الهی بسوختم که ان ذره هم که به حساب ناید در خور اندازه ای برای دوستی شما
از طرف من شاید بسی عظیم باشد که به ذهن من راه پیدا نکرده...
الهی فقط ماندم که بگویم:
الهی همان ظلال مبین به اندازه ی تمامی نداشته هایش
دوستت دارد...
دلا بیا به سرای علی دری بزنیم
به خانه ای که درش سوخته است سری بزنیم
خبر رسیده این روزها علی تنهاست
بیا به خانه ی بی فاطمه سری بزنیم
....
سلام بی بی فاطمه ص...
خبر از شهادت شما میاورند کوچه به کوچه در این دنیای عوامی که دنیا برای انها به تنگی
نشسته ....
مردمانی که جز به ....
نمیدانم از کجا بگویم که به این عوام ختم نشود...
مردمی که در سیصد و سیزده.....
اه که فارغ نشوم از نهاد هر نا من شده تا چه رسد که به عوامی بچسبانم هر انچه که میباید
نه دل به راه افتاد و نه سر به هیچی گذاشت تا به فراغت نشینم....
کجا توانم به مرکزیت شهادت شما چشم بدوزم...
مرا فارغ دان از به این خبرها....که هنوز در خود بمانده ام....
تا مانند سابق بر این سزای من بدنام چه خواهد بودن....
گویند خبر شهادتت...اه که در عزای همان نا من فارغ ننشینم...
بی بی فاطمه...به همان اویی که ندانم چه واژه ای بباید به واسطه ای ماند برای من و خودش
قسم که بیشتر از انکه به شهادت ها یا ولادت ها بخواهم به انتظار یا به عزاداری بنشینم
به روسیاهی و شرمگینی خودم بماندم ز دست های خالی که هر لحظه به یوسفت می بایدم
به کار بست....
بی بی فاطمه.....من خود زیر بارم از شومی گناهانی که سر به فلک کشیدند ور نه او داند
که چه می بود نیت هر قبل و بعدمن...
بی بی فاطمه....او داند چه کلماتی را بر خود هموار میکنم تا نشاید جاری ساختن شان
هر عجب و ریا را بر رخ کشانم....
گداختن من همان بس که یوسفت در مشهد به غم میگفت اینجا غریبم...
یاد فرزندت قمر بنی هاشم می کنم که برای نور چشمت حسین علمدار بود...
و میسوزم از این که یوسفت نه تنها علمداری ندارد بلکه چاه هم ندارد تا مانند مولا علی که چاه
او دل کمیل بود به درد دل نشیند...
مرا معذور دار که عزای خودم دل فارغ ندارم...که اگرفارغ دارم بر غریبی یوسفت ارام نگیرم...
گر چه شهره دلم به جاهلیت ولی بس مرا شیخان گمراه و پیران جاهل به کمر شکنی وا
داشتند یا حتی همان شیرانی که در این راه روبه اند...
اری دل راه نمیاید در این همه او بودن...
ذکرش بخیر باد..هو
الهی...
نه این زمان زمان قبل میباید باشد و نه این کلمات...
نه این روح به سان سبکی قبل است و نه ذهن...
نه دیده ی تیز بین و نه حتی منی که نمیباید بود...
الهی...
گم کرده ی هر چه که میبایدم نباشد کنون را در بی تو شدنم
میبینم...
الهی...
کنون که شیرینی عسلی که ماحصل رجوعم به مبدا را به زهر کشاندم
و در ان پای به عزا نشسته ام...
کنون که رجوعم میباید دوباره...
کنون که عزلتم به جانم امده ...
کنون که غم بی تو شدن را در دل میگدازم...
گوشه چشمی هم به دست های سرد ان نا امده بخواهد رفت انداز ....
نگاهی بس مادرانه بر دل زار تپیده در دل سردی زمان از عوامی که اطرافش به
خندیدن ایستاده اند...
الهی...
گفتی که به روز عجز گیرم دستت
عاجز تر از این مخواه که اکنون هستم...
الهی سرگشته خسته بر پهنای بیابان گمراهی دوانیم...
نه از نشاط زهر الود این عجوزه به بیداری مینشینیم
نه از دعوت های همه فراگیر عالمت دست از لجاجت بر میداریم...
الهی...
نمیدانم در این عرصه ی گیتی که هر کسی به نوعی معشوق طلبی خودشان را در
چیزی میجویند منی که تازه به هیچ رسیده ام و اگر به تلاش نشینم شاید به کفر رسم
چه هنگام به تویی برسم که شایسته ی
الله
گفتنی را داشته باشم...
الهی....
به زاری من ننشین و به دل خسته ی من مرحمی...
صفحه قبل 1 صفحه بعد