الهی...
ای پروردگار بزرگ ...
و ای الله...
اینک منم و باز هم لاجرم منم...
الهی...
دانم که دعوی دوستی باطل مینمایم از برای کسی که
به رگ گردن من نزدیک تر است....
الهی ....
زمانی می بودم که می اندیشیدم که من کمترین خلق کثیر العجب...
مرا با دعوی دوستی چه کار؟...
اما چون نیک بدیدم در دل سیاه خود .بدیدم که اری منم توانم دوست داشت الله ی که
همه او میباید باشند...
الهی منی که معترف به ضلال مبین بودنم را هر لحظه ایستاده و سجده وار
بر لبانم همواره جاری است در بهت بماندم که چه واژه ای در خور اندازه ای برای این دعوی
دوستی نمایان سازم...
الهی سرتا پا به ملامت خودم می خیزیدم که نشاید ذره ای را در نظر اورم که به
ریا باشد برای شما...
الهی بسوختم که ان ذره هم که به حساب ناید در خور اندازه ای برای دوستی شما
از طرف من شاید بسی عظیم باشد که به ذهن من راه پیدا نکرده...
الهی فقط ماندم که بگویم:
الهی همان ظلال مبین به اندازه ی تمامی نداشته هایش
دوستت دارد...
نظرات شما عزیزان: