دیــر بـــاریدى بـــاران...
دیـــر..!
من مدتـــ هاستــ در حجــم نبــودن کسى خشکیـــده ام ....!
مویم سیاه به سان پر کلاغ اما دلم پیر گشت
دندانی به سفیدی در اما دلم پیر گشت
چهره ای شاداب و چشمانی گیرا اما دلم پیر گشت
پیر گشت و گشت تا دیدم که نه جوان ماند و نه پیر و هردو در هم ادغام شدند...
ادغام شدند پیری و جوانی و هریک چون با هم نبودند گشتند شمشیری برای هم..
شمشیری از جنس تنهایی که بر دروازه دلم سینه ی نامحرمان را می شکافند...
شمشیری از جنس اشک که دیده ی هایم را در خون گریه دریده...
شمشیری از جنس غیرت که نام دوست را بر دهان هر ناشسته رویی چاک داده...
شمشیری از جنس هیچ کس تا هر بی سراپایی دم از او نزند..
الهی ...
این بود حالت من که ندانستم پیرم یا جوان...
الهی ...
تو دانی که کس بر این کلمات واقف نخواهدشد..
الهی...
ساده تر از این نگارش در توانم نبود...
الهی...
گه گاهی هم یاد مان اور که شکایت را به درگاهت نیاوریم...
گه گاهی هم یادمان اور که به درگاهت ننالیم...
گه گاهی هم یادمان اور که پاداش و حاجت به درگاهت نخواهیم...
الهی...
یادمان اور که گه گاهی هم
به درگاهت اییم برای دیدارت وتماشای لبخند رضایتت..
معبودا...
از بین تمامی قدرت ها باد را در اختیارحضرت سلیمان قرار دادی تا
از زبان مورچه ای به حضرت سلیملان بگویی که زندگی تو بر باد...
اکنون منم تمامی غصه هایم در بر اب مینویسم تا بگویم که ...
می گذرد...
معبودا....
سخنم را بشنو که توی وجودم...
معبودا...
کوتاه بگویم ...
مرا از خودم بگیر تا تو باشم...
معبودا....
از من خسته ام تو مرا باش...
معبودا...
به هر چیز غیر از تو بیزارم...
معبودا...
خوارم نکن با مرا با خود وا گذاشتن...
معبودا...
خسته ام تو مرا باش...
مولا علی ع:
هشدار هشدار هشدار!
به خدا سوگند چنان پرده پوشی کرده که
پنداری تورا بخشیده.
......
...........
ازدشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ای دوست.
- کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود ،روی ساحل نوشت:
دریا دزد کفش های من !
ردی راکه از دریا ماهی گرفته بود، روی ماسه ها نوشت:
دریا سخاوتمندترین سفره هستی!
موج آمد و جملات را باخود شست... تنها این پیام برایم باقی ماند :
برداشت های دیگران در مورد خودت را،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی.
خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم که
معادله زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست
و نه شاد بودن برای داشته ها . .
- امام علی (ع) به مالک اشتر:
ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش
مکن! شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.
اهای با تو ام...
اسمون دلت بازم ابریه؟
چشات بازم مبهوته؟
نکنه بازم گیچ میزنی؟
اره زانوی غمت بازم که گل کرده..
اره بازم غریب وار ساکت شدی...
اما خیلی سکوتت وحشتناکه....
بیخیال...
راستی فهمیدی ادمی میتونه خودش نباشه؟
سعی کن بفهمی
یکباره روی زمین غلطیدند...
دانه های کوچک باران...
تسبیح یکی از فرشته ها پاره شده بود...
مجنون همیشه مرد نیست...
گاهی مجنون دخترکی تنهاست...
که زمانی لیلی کسی بود...
هی رفیق ..
شانه ات کو؟...
دنیایم باز به هم ریخته...
قصه ی من هنوز تمام نشده ...
نمیدانم چرا کلاغ قصه هایم به خانه رسیده..
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ، او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ، افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست.
این روزها رو هی با سلام و صلوات به خاک می سپارم و در غم از دست دادن انها هیچ تاسفی هم ندارم ...
و هی این لقلقه ی زبانم شده که با خودم میگم:
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
معبودا....
سخنم را بشنو که توی وجودم...
معبودا...
کوتاه بگویم ...
مرا از خودم بگیر تا تو باشم...
معبودا....
از من خسته ام تو مرا باش...
معبودا...
به هر چیز غیر از تو بیزارم...
معبودا...
خوارم نکن با مرا با خود وا گذاشتن...
معبودا...
خسته ام تو مرا باش...
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم
تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم
ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم
اما...
تو مرا چه دیدی؟
که همچنان بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی؟
عازم يك سفرم
سفری دور به جايی نزديک
سفری
ازخود من تا به خودم
مدتی هست كه نگاهم به
تماشاي خداست
و اميدم به خداوندی اوست...
خدایا کودکان گل فروش را می بینی؟ مردان خانه به دوش را می بینی؟ دختران تن فروش را چی؟ مادران سیاه پوش را چه طور؟ کاسبان دین فروش را... محراب های فرش پوش را... پدران کلیه فروش را... زبان های عشق فروش... انسان های آدم فروش را چطور؟ همه را می بینی؟ می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم زمینت دیگر بوی زندگی نمی دهد....
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود . پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد . آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟ انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!
اي خدا مي شود بازهم به ما بالهايمان را بدهي...
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
ادم اورد در این دیر خراب ابادم...
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم. خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان. بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم. خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان بنده: خدایا سه رکعت زیاد است خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟ خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد! خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود! خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟ خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
شخصی به خداوند گفت خدایا
اگر سرنوشته مارا از قبل نوشته ای ارزو کردن چه فایده یی دارد؟
خداوند گفت:شاید در سرنوشتت نوشته باشم هر چه آرزو کرد!!!!!!
زندگانی با همین غم ها خوش است
با همین بیش و همین کم ها خوش است
زندگی کردیم و شاکی نیستیم
بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند دست خطی که تورا عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گریه چه زیباست صبح فردا به شبت نیست که نیست تازه انگار که فرداست بخند راستی آنچه به یادت دادیم پر زدن نیست که در جاست بخند آدمک نغمه ی آغاز نخوان به خدا آخر دنیاست بخند
باران بهانه ای بود که به زیر چتر من بیایی، کاش نه باران بند می آمد و نه کوچه انتهایی داشت .
تو آنجا ......من اینجا ......مشکل از ما نیست .نیمکت های دنیا را بد چیده اند ........
معبودا...
از بین تمامی قدرت ها باد را در اختیارحضرت سلیمان قرار دادی تا
از زبان مورچه ای به حضرت سلیملان بگویی که زندگی تو بر باد...
اکنون منم تمامی غصه هایم در بر اب مینویسم تا بگویم که ...
می گذرد...
خدایا…! اندکی نفهمی عطا کن که راحت زندگی کنیم! مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه گرفتـن
هـمـه سالــه از پـی حـج، سفــر حجـاز کـردن
زمدینــه تا بـه کعبــه، سـر و پـا بـرهنــه رفتـن
دو لـب از بـرای لبیکــ بـه گفتــه بـاز کـردن
شب جمعـه هـا نخفتـن ، به خــدای راز گفتـن
ز وجــود بـی نیــازش، طلـب نیـــاز کــردن
به مساجـد و معابـد، همه اعتکاف کردن
ز ملاهـی و مناهی، همـه احتـراز کردن
به خدا قسم که کس را، ثمر آنقدر نبخشد
که به روی مستمندی ، در بسته باز کردن...
اگـر امـشب هم از حوالی دلم گذشتـی،
آهسته رد شو
غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...
گاهی برای بزرگتر شدن به عمق اقیانوس مینگریستم...
و گاهی هم به اوج قله ها ...
اما بزرگی را در این ها ندیدم و جز وحشتم چیزی نیفزود...
چون نه قامتم به بلندی قله ها میرسید و نه به عمق زمین راهی داشتم...
واین چنین فهمیدم که...
بزرگی را در عشق ورزیدن به زیر دستانم ببینم...
و اوج بزرگی را در لبخند معشوق ازلی دیدم...
الهی...
گهگاهی هم یاد مان اور که شکایت را به درگاهت نیاوریم...
گهگاهی هم یادمان اور که به درگاهت ننالیم...
گهگاهی هم یادمان اور که پاداش و حاجت به درگاهت نخواهیم...
الهی...
یادمان اور که گهگاهی هم
به درگاهت اییم برای دیدارت وتماشای لبخند رضایتت..
خالق من «بهشتی» دارد، نزدیک، زیبا و بزرگ؛
و «دوزخی» دارد، به گمانم کوچک و بعید؛
و در پی دلیلیست که ببخشد ما را ...
گاهے باید بے رحم بود! نه با دوست...
نه با دشمن!
بلکه با خودت!
و چه بزرگت مے کند آن سیلی که
خودت می خوابانے توے صورت خودت !
یوسفی را منتظرم که قرنهاست گرگها هرگز به او دست نیافته
و نخواهند یافت
اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست!
وه که چه زشت به خواب خودمان را زده ایم...
وه که چه زشت کوفی وار نامه به یوسف زهرا مینویسیم که بیا....
ایستادگی کن ،
ایستادگی کن ؛
و ایستادگی کن ...
و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها ، جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند.
جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد،
میداند اواز او پیغام خداست
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ... !!
پدر تنها قهرمان بود .عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که :
مویم سیاه به سان پر کلاغ اما دلم پیر گشت
دندانی به سفیدی در اما دلم پیر گشت
چهره ای شاداب و چشمانی گیرا اما دلم پیر گشت
پیر گشت و گشت تا دیدم که نه جوان ماند و نه پیر و هردو در هم ادغام شدند...
ادغام شدند پیری و جوانی و هریک چون با هم نبودند گشتند شمشیری برای هم..
شمشیری از جنس تنهایی که بر دروازه دلم سینه ی نامحرمان را می شکافند...
شمشیری از جنس اشک که دیده ی هایم را در خون گریه دریده...
شمشیری از جنس غیرت که نام دوست را بر دهان هر ناشسته رویی چاک داده...
شمشیری از جنس هیچ کس تا هر بی سراپایی دم از او نزند..
الهی ...
این بود حالت من که ندانستم پیرم یا جوان...
الهی ...
تو دانی که کس بر این کلمات واقف نخواهدشد..
الهی...
ساده تر از این نگارش در توانم نبود...
معبودا...
سخت شکایت ها دارم و سخت خسته ام...
معبودا...
گر بگویم دلقک وار این نفس ها را دارم برای خلقت جاری میکنم...
گر بگویم دلقک وار این درد مردم را دارم به جان می خرم...
گر بگویم عمری خلقت را خنداندم و امیدوارشان کردم به تو...
گر بگویم از من فقط واژه ای بنام هیچ ماند...
گر بگویم خسته از زاری و ناله ام...
گر بگویم دنیایت تنگ گشته بر دلم...
الهی خرده بر می گیری؟
کفران خوانت مرا می دانی؟
ناسپاس درگاهت مرا میدانی؟
معبودا...
من نه انم که دانم و نه انم که تو را دانم...
معبودا...
از کثیرالعجب بودنم کاسته نشد که بر انی اذا لفی ذلال مبین بودنم بیفزایی..
اه که عقل این ها را نمیفهمد..
الهی...
بس غریبانه و فقیرانه در وجودم تورا میجستم...
الهی..
بس گریان و رنجور به سان کودک مادر مرده تو را می پوییدم و می بوییدم...
الهی...
هم اینک ببین من نا مسلمان شده چگونه حکم کافری بر دوشم گذاشته ام...
الهی...
در این زمان که ذره ذره وجودم یخ کده ای بیش نیست ...
در این زمان که ذرات وجودم مملو از چشم های نگرانی در جستجویت شدند..
در این وحشی بازار..
در این شهوت بازار..
در این بندگان شده گان نان و مرده شدگان گان شهوت...
بس غریبانه تو را جویم...
الهی..
گاهی رحمی...
گاهی ندایی...
گاهی مرحمی...
و
گاهی خدایی...
روزی حضرت سلیمان(ع) مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید.و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان(ع) فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت:در این راه تمام سعی ام را خواهم کرد... حضرت سلیمان(ع) که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بودبه اذن خداوندمتعال آن کوه را برای آن مورچه جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردوگفت:خداوندی را شاکرم که در راه عشق ووصال به وجود مقدسش، پیامبری رابه خدمت موری درمیآورد...
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
زندگی یعنی :
ناخواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد، مردن .
وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,
از این همیشه ها که ندارند باورم ,
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم...
دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند
ولی هرگز خواب هم را نمی بینند .
الهی..
هم اکنون به یخ کده ی دل ادما ایمان اوردم...
الهی...
چقدر بی تو در این روزها دلم خون شد..
و از مرگ تدریجی به تو پناه اوردم..
الهی...
معبودحقیقی ومعشوق ازلی من...
ای جان جانان وای کسی که همه جانم از اوست...
الهی...
مدت مدیدی اتشی در دلم نهفته بود از جنس خفقان در این دنیای سراپا مشوش...
اتشی که به جانم سرایت می کرد ونیشتر به قلبم وخوره ی روح و روانم....
الهی ...
این اتش را از مردمانی به یادگار دارم که غریبانگی تورا با به بدست باد سپردن یادت به رخم ...
می کشانند هر لحظه وهر دم....
و دمادم که بر من این دم ها میگذرند اتش وجودم شعله ور تر می شود..
الهی...
غریبانه نفس نفس
به بوی تو...
به روی تو...
و به سوی تو...
مرغ دلم را از اشیانه به پرواز در می اورم...
تا در کوی تو سکنی گزیند..
الهی...
در شب ها که توفیق مرا دادی که زیر باران ظاهرت ...
به سان کودکی شادی های نهفته و به جا مانده از کودکی ام را جاری سازم ...
تورا شاکرم و سپاس بیکرانت گویم...
الهی...
زیر باران ظاهرت رفتم و سه بار رفتم...
سه بار این جسمم را به باران ظاهرت جلا دادم...
و اتش وجودم به گلستانی تبدیل شد...
گلستانی از هزاران رنگ و بوی خدایی...
الهی..
گرچه باران ظاهر بر من باراندی...
اما باطنم به باران رحمتت غوطه ور شد..
و غرق در رحمت و امرزش و شاکر شدنت شد..
الهی...
در این باران که شادی کودکانه ام را با اب تقسیم می کردم..
در این باران که لبخندها بر لبانم جاری بود...
در این باران که با ترانه ی باران هم نوا و هم اواز شده بودم...
در این باران مرا باران نصیب شد...
و برای دیگری سراپا خیس شدن...
مرا باران ظاهر و باطن...
باران رحمت و نعمت..
اما دیگری گریزان از ...
الهی...
گر از تو نگویم چه گویم؟...
که تو زبان منی...
گرتو را نبینم که را بینم؟
که تو چشم منی...
گر تو را نشنوم که را شنوم؟...
که تو گوش منی..
گر تو را نجویم که را جویم ؟...
که تو وجود منی...
الهی ...
مرا انگونه کن که ندانم تو منی یا من توام...
تا منی در میان نباشد و همه تو باشد..
چراغ قرمزپشتش بودم،
پسركي با چشماني معصوم و دستاني كوچك گفت:
چسب زخم نميخواهيد؟ پنج تا صد تومن، آهي كشيدم و با خود گفتم:
تمام چسب زخم هايت را هم كه بخرم، نه زخم هاي من خوب مي شود، نه زخم هاي تو.
"حسين پناهي"