دیــر بـــاریدى بـــاران...
دیـــر..!
من مدتـــ هاستــ در حجــم نبــودن کسى خشکیـــده ام ....!
- کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود ،روی ساحل نوشت:
دریا دزد کفش های من !
ردی راکه از دریا ماهی گرفته بود، روی ماسه ها نوشت:
دریا سخاوتمندترین سفره هستی!
موج آمد و جملات را باخود شست... تنها این پیام برایم باقی ماند :
برداشت های دیگران در مورد خودت را،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی.
خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم که
معادله زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست
و نه شاد بودن برای داشته ها . .
عازم يك سفرم
سفری دور به جايی نزديک
سفری
ازخود من تا به خودم
مدتی هست كه نگاهم به
تماشاي خداست
و اميدم به خداوندی اوست...
زندگانی با همین غم ها خوش است
با همین بیش و همین کم ها خوش است
زندگی کردیم و شاکی نیستیم
بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند دست خطی که تورا عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گریه چه زیباست صبح فردا به شبت نیست که نیست تازه انگار که فرداست بخند راستی آنچه به یادت دادیم پر زدن نیست که در جاست بخند آدمک نغمه ی آغاز نخوان به خدا آخر دنیاست بخند
باران بهانه ای بود که به زیر چتر من بیایی، کاش نه باران بند می آمد و نه کوچه انتهایی داشت .
تو آنجا ......من اینجا ......مشکل از ما نیست .نیمکت های دنیا را بد چیده اند ........
معبودا...
از بین تمامی قدرت ها باد را در اختیارحضرت سلیمان قرار دادی تا
از زبان مورچه ای به حضرت سلیملان بگویی که زندگی تو بر باد...
اکنون منم تمامی غصه هایم در بر اب مینویسم تا بگویم که ...
می گذرد...
خدایا…! اندکی نفهمی عطا کن که راحت زندگی کنیم! مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم
اگـر امـشب هم از حوالی دلم گذشتـی،
آهسته رد شو
غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...
گاهی برای بزرگتر شدن به عمق اقیانوس مینگریستم...
و گاهی هم به اوج قله ها ...
اما بزرگی را در این ها ندیدم و جز وحشتم چیزی نیفزود...
چون نه قامتم به بلندی قله ها میرسید و نه به عمق زمین راهی داشتم...
واین چنین فهمیدم که...
بزرگی را در عشق ورزیدن به زیر دستانم ببینم...
و اوج بزرگی را در لبخند معشوق ازلی دیدم...
گاهے باید بے رحم بود! نه با دوست...
نه با دشمن!
بلکه با خودت!
و چه بزرگت مے کند آن سیلی که
خودت می خوابانے توے صورت خودت !
جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد،
میداند اواز او پیغام خداست
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ... !!
پدر تنها قهرمان بود .عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که :
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
زندگی یعنی :
ناخواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد، مردن .
این روزها منم و منم و من ...
و خدا ...
و شادم به وسعت دنیا....
شکر...
شکر...
ليلي گذشت و مجنون حالي خراب دارد
گفتم نگريم امّا ديدم ثواب دارد
مجنون منم كه ماندم، اين خاك، خاك ليليست
اي كاروان بياييد، اين چاه، آب دارد
چرخي زنيم در خود، بي خود ز خود، بچرخيم
دنيا پر است از چرخ، دنيا شتاب دارد
سر مي گذارم امشب بر بالش قيامت
مژگان سر به زيرم، عمريست خواب دارد
از وحشت قيامت، زاهد مرا مترسان
ترس از قيامتم نيست، دنيا حساب دارد
پرواز چه لذتي دارد
وقتي
زنبور کارگري باشي
که نتواني
عاشق ملکه بشوي
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسيدم به خويش ، نه رسيدم به او
نه سلامم سلام ، نه قيامم قيام
نه نمازم نماز، نه وضويم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بريز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه يکي حسب حال، نه يکي گفتگو
نه به خود آمدم، نه ز خود مي روم
نه شدم سربلند ، نه شدم سرفرو...
به جاي زاهدان با جانماز و شانه در مسجد
نشستم با شراب و شاهد و پيمانه در مسجد
نشستم با همه بدنامي ام نزديک محرابي
بنا کردم کنار منبري ميخانه در مسجد
موذن گفت حد بايد زدن اين رند مرتد را
مکبر گفت مي آيد چرا ديوانه در مسجد
دعاخوان گفت کفر است و جزايش نيست کم از قتل
به جاي ختم قرآن خواندن افسانه در مسجد
همه در خانه ي تو خانه ي خود را علم کردند
کمک کن اي خدا من هم بسازم خانه در مسجد
اگر گندم بکارم نان و حلوا مي شود فردا
به وقت اشکباري چون بريزم دانه در مسجد
اگر من آمدم يک شب به اين مسجد از آن رو بود
که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد
دلم مي خواست مي شد دور از اين هوها ، هياهوها
بسازم زير بال ياکريمي لانه در مسجد
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بودم پخته شدم سوختم
سوختم و سوختم و سوختم
تا روش عشق تو اموختم
......
حضرت استاد نور علی الهی می فرماید:
منصور حلاج وقتی دارش زدند
قهقه زد.....
از همه بالاتر امام حسین ع بود
که سر داد و تبسم کرد....
برای اینها جسم مفهومی ندارد.
انوقت است که دیوانه ی حق است........
از دیوانه گی بالاتر رفت از خود بیخود می شود
انوقت هر چه بیند خدا می بیند
حق می بیند
....
من به انان
گفتم:افتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید
به رفتار شما میتابد
.....
الهی..
چون از روزگار به تنگی ایم و بر خوار بودنم اشک ریزان باشم
و ازجور دشمنان نالان....به یادم اری که:
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش دهند....
و ان زمان که به درگاهت نالانم و گریان و اجابت نمی کنی دعایم را....
به یادم اری که:
دنیات نداده ام نه از خواری توست
کونین فدای یک نفس توست
هرچند دعا کنی اجابت نکنم
چون که مرامیل به زاری توست
.....
به شکرا نه ی این یاداوری مست میشوم و همه ی حرف ها و
خواسته ها و نداشته ها را در
سکوت
خلاصه میکنم و مدهوشت میشوم....
یاهو...
يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پُر ز ليلا شد دل پر آه او
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي
نيشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو... من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پنهان و پيدايت منم
سالها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
غیر ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر مي زني
در حريم خانه ام در مي زني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بي قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم
نهج البلاغه....
نهج البلاغه.........
اری نهج البلاغه.....
یعنی نفسم.....همه ی فکرم.... همه ی شوقم ....و ایینه ی حرف های معشوق ابدی من
خداوندگار...
با تو نفس میکشم....
مرا خوار میکنی ان زمان که خطبه های مرگت را می خوانم...
مرا مست میکنی ان زمان که ستایش خدای را می خوانم....
مرا متفکر میسازی ان زمان که حکمت هایت را می خوانم...
مرا میسوزانی ان زمان که شکایت میبری نزد خداو رسولش....
مرا مانوس به قران می خوانی ان زمان که از غریبی مینالم....
مرا به معشوقم ابدی ام میخوانی ان زمان که ازخنده های ان رجیم بر خودم می لرزم...
چنان ریز به درمان هر بیماری سخن پرداخته ای که
جز به حیرتت ننشینم....
چه زیبا گفته شاعر:
نه خدا توانمش خواند نه بشرتوانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را
....
از زبان مولانا در حالی که دیوانه ی حق می شود.پسرش می اید
روی سرش و گریه می کند و این شعر را می خواند:
روسر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و کنج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشای خواهی برو جفا کن
از ما گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
از حضرت استاد نور علی الهی سوال شد:
چه کنیم عاشق خدا شویم؟
فرمود:
وقتی همه ی محبت های غیر خدایی را از دل بیرون کردی
خود به خود عاشق خدا میشوی.پس انچه که می خواهد ما را مشغول
کند باید محبتش را از قلب بیرون کنیم.
اشتباه نشود وقتی می گوییم محبت مال و اولاد و غیره
از قلب بیرون شود نه این است که وظیفه را در مقابل اولاد و عائله
انجام ندهیم
باید در امورمان جدی باشیم و فعال.
وقتی برای پذیرفتن عشق خدا اماده شدی
عشق می اید..
خدای تعالی از ان کریم تر است که
عارفان را دعوت کند به طعام بهشت
که ایشان را همتی است که جز به دیدار خدای سر فرو نیارند...
سبحان خدایی را که بنده گناه کند و حق از او شرم دارد و
گفت:
گناهی که تو را محتاج کند بیشتر دوست دارم از عملی که تو به ان بنازی
.....
نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...
مورچه دوباره بر دوشش گذاشت
و به خدا گفت:
گاهی یادم می رود که هستی
کاش بیشتر نسیم می وزید...
....
سلام خدا جونم
اره خدا این منم
همونی که شاید تعجب می کنی که چی می خواد از من یا
چه حرفی دیگه واسه زدن داره...
خدا جون همی این ها رو بزار کنار ...
اره من همونم که تو می دونی من کی ام
پس نمی خواد هم من و هم خودتو به ....
واییی نمی دونم چرا اینقد وراجی میکنم و اصل مطلب رو نمی گم..
خدا جون می دونی وقتی که بهت نزدیک بودم قدر تو رو نمی دونستم
تا اینکه به واسطه ی گناهانم ازت دور شدم...
اره خدا جونم همه چیز نشونه داره...
نشونه ی دوری من از شما هم همین کلمات هستش که از جنس
کلمات قبلی نیستش...
اومدم بگم دورم از تو و غریبم و بی کس...
اومدم بگم هنوز هم ادم نشدم و محتاج دست های مهربانت هستم...
حالا که این جوریه بزار حرفی رو که تو دلم قلمبه زده رو بیان کنم
اخه میترسم دیگه نفسم بالا نیاد...
خدا جونم درسته که هیچ وقت از من راضی نبودی
درسته که هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم
درسته که....
اما خدا جونم اگه بخوام تو عمرم یه حرفی رو از ته دل به کسی زده باشم که مطمئن
باشم این حرف دروغ و ریا نداره
اون حرف رو به شما میزنم:
خدا جونم عاشقتم
....
از شیخ ابوبکر شبلی ره پرسیدند:
عارف کیست؟
گفت:
عارف ان است که تاب پشه ای ندارد...
در وقت دیگر باز پرسیدند که
عارف کیست؟
گفت:
عارف ان است که هفت اسمان و زمین را بر یک موی مژه بردارد...
گفتند یا شیخ قبلا میگفتی که تاب پشه ای نداشته باشد و اکنون این را میگویی؟
شیخ گفت:
انگاه ما.ما بودیم اکنون ما.اوست
عشق بهره ای است از ان دریا که خلق را در ان گذر نیست...
هرکه عاشق شد خدا را یافت و هرکه خدا را یافت خود را دیگر نیافت...
درد جوان مردان اندوه است که در دو جهان نگنجد وان اندوه این است
که خواهند خدا را به سزاواریش یاد کنند و نتوانند...
زندگانی درون مرگ است مشاهده درون مرگ است پاکی درون مرگ است
فنا و بقا درون مرگ است وچون حق پدید اید جز از حق هیچ جیز نماند...
ان کسی که نماز کند و روزه دارد به خلق نزدیک باشد تا انکه فکرت کند که به
خدای نزدیک باشد...
ای بسا کسانی که بر روی زمین میروند و مرده اند و بسا کسانی که در
زمین خفته در خاک اند و زنده اند...
منصور حلاج:
دنیا مرا می فریبد...
گویی من حال او را نمی دانم...
خداوند مرا از حرام هایش مانع کرد
ومن حتی از حلالش هم دوری جستم....
دنیا دستانش را به سمت من گشوده است
و من هر دو را رد کردم...
او را محتاج دیدم
پس همه را به او بخشیدم
کی وصالش را یافتم که از ملالش بترسم
......
اگر یار خواهی
خدا تو را بس...
اگرهمراه خواهی
کرام الکاتبین تورا بس...
اگرعبرت خواهی
دنیا تورا بس...
اگر مونس خواهی
قران تورا بس...
اگر کار خواهی
عبادت خدای تورا بس...
....
واگراین ها را که گفتم تو را بس نیست
دوزخ تو را بس...
منصور حلاج:
ای که در عشقش مرا سرزنش میکنی
سرزنش تا کی؟
پس اگر بدانی انچه از او بی نیازم ساخت
هرگز مرا سرزنش نمیکردی
برای مردم حجی است
و من به زیارت دوستی می روم که در من ماوا دارد
انها گوسفندان قربانی می کنند
و من خون و جانم را اهدا می کنم
قومی بر گرد حرم طواف می کنند
بی انکه از جایی به جایی روند
زیرا به خاطر خدا طواف میکنند
بنابر این
خدا انها را از حرم بی نیازشان ساخت...