مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

     اگرسفر نکنیم...

اگرمطالعه نکنیم...

اگر به صدای زنگی گوش فرا ندهیم...

اگر به خودمان بها ندهیم...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد ...

هنگامی که عزت نفس را در خود بکشیم...

هنگامی که دست یاری دیگران را رد کنیم...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

اگر بنده ی عادت های خویش بشویم...

وهر روز یک مسیر را بپیماییم...

اگر دچار روز مرگی شویم...

اگرتغیری در رنگ لباس خویش ندهیم...

یا با کسانی که نمیشناسیم سر صحبت را باز نکنیم...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

اگر احساسات خود را ابراز نکنیم...

همان احساسات سرکشی که موجب درخشش

چشمان ما میشود و دل را به تپش در می اورد...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم هنگامی که

از شغل یا عشق خود ناراضی هستیم...

اگرحاشیه ی امنیت خود را برای ارزویی نامطمئن

به خطر نیاندازیم...

اگر به دنبال ارزوهایمان نباشیم...

اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یک بار هم شده از

نصیحتی عاقلانه بگریزیم...

بیایید زندگی را امروز اغاز کنیم

بیایید امروز خطر کنیم

همین امروز کاری بکنیم

اجازه ندهیم دچار مرگ تدریجی بشویم

شاد بودن را فراموش نکنیم...

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:19 توسط مهدی| |


خداوند دوبار می خندد  ...

دفعه اول

زمانی است که می خواهد کسی را به اوج برساند

درحالی که تمام دنیا سعی می کنند که او را به زمین بزنند

 

دفعه دوم

زمانی است که می خواهد کسی را به زمین بزند

در حالی که تمام دنیا می خواهند او را به اوج برسانند .

 

قربونت برم خدا ؛ تو بخند بر حیله های بدخواهان

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:5 توسط مهدی| |

چی می شد اگه خدا

امروز وقت نداشت به ما برکت بده  چرا که ما وقت نکردیم دیروز از او تشكر کنیم .

چی می شد اگه خدا

فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعتش نکردیم . 

چی می شد اگه خدا

امروز با ما همراه نبود چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم .

 

   چی می شد که دیگه

شكوفا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم و شكر نکردیم .

 

    چی می شد اگه خدا

عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم .

 

چی می شد اگه خدا در خانه اش را می بست چرا که ما در قلب های خود را بسته بودیم .

 

     چی می شد اگه خدا

امروز به حرف هامون گوش نمی کرد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم

چی می شد اگه خدا

خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون به یادش نبودیم 

چی می شد اگه خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:54 توسط مهدی| |

 

روزي از روزها براي تماشاي طلوع خورشيد زودتر از معمول از خواب بيدار شدم. وه! زيبايي آفرينش خداوند خارج از دايره توصيف بود. همان‌طور كه نگاه مي‌كردم خدا را به خاطر شكوه و عظمت وصف ناپذيرش ثنا مي‌گفتم. ناگهان در آن حال، پروردگار را در قلبم احساس كردم.
از من پرسيد: “دلباخته‌ام هستي؟”
پاسخ دادم: “بلي، تو صاحب اختيار من هستي.”
سپس پرسيد: “ اگر نقص عضو داشتي، باز دلباخته‌ام مي‌شدي؟”
از اين سؤال مبهوت شدم. نگاهي به دست‌ها، پاها و ساير اندام‌هاي بدنم انداختم و حسرت خوردم كه اگر اين اعضاء را نداشتم چه كارها كه قادر به انجامشان نبودم: پاسخ دادم: “خدايا در آن حال، وضعيت دشواري داشتم اما همچنان دلباخته‌ات مي‌شدم.”
دوباره خدا سؤال كرد: “اگر نابينا بودي باز پديده‌هاي مخلوق مرا ستايش مي‌كردي؟”
چگونه مي‌توانستم چيزي را بدون ديدن تحسين كنم؟! ناگهان به ياد هزاران نابينايي افتادم كه در سرتاسر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتش را تحسين مي‌كنند.
سپس به خدا گفتم: “تصورش برايم دشوار است، اما همچنان دلباخته‌ات مي‌شدم.”
خدا پرسيد: “اگر ناشنوا بودي آيا باز هم به كلامم گوش مي‌سپردي؟” چگونه مي‌توانستم كر باشم و سخن‌ها را بشنوم؟! دريافتم با گوش جان، صورت مي‌پذيرد. پاسخ گفتم: “بسيار دشوار بود اما همچنان به كلام تو گوش مي‌سپردم.”
سپس خدا سؤال كرد: “ اگر لال بودي باز ذكر مرا بر زبان جاري مي‌ساختي؟”
چگونه مي‌توانستم بدون امكان صحبت كردن نام خدا را ذكر گويم؟! در آن حال بر من روشن شد كه ذكر خدا با حضور قلب و جان صورت مي‌گيرد و گفتار ما در آن نقشي ندارد و عبادت خداوند هميشه با صوت و صدا صورت نمي‌گيرد. هنگامي كه ستمي بر ما روا مي‌گردد، خدا را با الفاظ فكر و انديشه‌مان مي‌خوانيم.
پاسخ گفتم: “ اگر چه نبودن صوت و صدا دشوار بود، اما خدا همچنان ذكر تو را مي‌گفتم.
خدا از من پرسيد: “آيا حقيقتاً مرا دوست مي‌داري؟”
با شجاعت و در كمال اراده و اعتقاد پاسخ گفتم: “بلي تو را دوست دارم كه حقيقت مطلقي و يگانه واحدي.” با خود انديشيدم به خدا پاسخي به حق دادم اما ...
خدا پرسيد:‌ “پس چرا گناه مي‌كني؟”
پاسخ دادم: “چون انسانم و بري از خطا نيستم.”
خدا گفت: “پس چرا در هنگام راحتي و آسايش از من دور و دورتر مي‌شوي،‌ اما در هنگامة مشكلات به سراغ من مي‌آيي؟”
هيچ پاسخي نداشتم كه بگويم تنها پاسخم اشك بود.
خدا ادامه داد: “پس چرا فقط در خلوتگاه مرا مي‌شناسي؟ چرا تنها در لحظات نيايش مرا مي‌جويي؟ چرا خودخواهانه از من حاجت مي‌طلبي؟ چرا چون طلبكاران از من خواسته‌هايت را مي‌خواهي؟”
تنها پاسخم باران اشك بود كه پهناي صورتم را پوشانده بود.
سپس گفت: “چرا از من شرمساري؟ چرا حسن خلق را در خود نمي‌گستراني؟‌ چرا در اوج گرفتاري نزد ديگران عاجزانه گريه مي‌كني،‌ در حاليكه شانه‌هاي من آماده پذيرش تو هستند؟ ‌چرا در زماني كه وقت نماز و عبادت معين ساختم، عذر و بهانه مي‌تراشي؟”
سعي كردم پاسخي بگويم، اما جوابي براي گفتن نداشتم.
“ زندگي بزرگترين موهبت من به بندگان است. اين موهبت را تباه نكنيد. به شما تفكر اعطا كردم كه مرا بجوييد و بشناسيد و بپرستيد اما شما بندگان همچنان از آن روي گردانيد. كلامم را بر شما آشكار ساختم اما از گنج پرگوهر هر كلامم هيچ بهره‌اي نبرديد. با شما صحبت كردم اما گوش نداديد. درهاي رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهايتان قادر به ديدن آن نبودند. پيامبراني برايتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود رانديد. نيازها و حاجت‌هاي شما را شنيدم و به يكايك آنها پاسخ گفتم. آيا به راستي مرا دوست داريد؟
توان پاسخ نداشتم. چگونه مي‌توانستم پاسخ دهم؟! بي‌اندازه شرمسار شده بودم. ديگر هيچ عذري نداشتم. چه مي‌توانستم بگويم؟! در حاليكه با تمام وجودم گريه مي‌كردم و اشك صورتم را پوشانده بود، سؤال كردم: “بارالها! مرا ببخش، از تو طلب عفو دارم من بنده قدرنشناس و خطاكار تو هستم.”
خداوند فرمود: “اي بنده! من رحمانم و خطاي خطاكاران را مي‌بخشم.”
پرسيدم: “خدايا با اين همه خطاكاري چرا باز مرا مي‌بخشي و دوستم داري؟”
خدا گفت: “چون تو مخلوقم هستي،‌ پس هيچ‌گاه تو را رها نمي‌كنم. هنگامي كه تو گريه مي‌كني، به تو رحم مي‌كنم و رنج‌هايت را درك مي‌كنم. وقتي كه شاد و مسرور هستي، وجد تو را مي‌فهمم. وقتي افسرده مي‌شوي،‌ به تو دلگرمي مي‌دهم. وقتي شكست مي‌خوري،‌ تو را ياري مي‌كنم تا بلند شوي. وقتي خسته هستي،‌ كمكت مي‌كنم. بدان كه تا آخرين روز حياتت با تو هستم و دوستت دارم.”
هيچ‌گاه آن چنان جانكاه گريه نكرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود،‌ اما چگونه بود كه يك مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش يافتم؟ چگونه مي‌توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم؟
از خدا پرسيدم: “چقدر مرا دوست داري؟”
خدا فرمود: “به آن ميزان كه خارج از ادراك توست.”
و آنجا بود كه خدا را با تمام اجزا وجودم ستايش كردم و ثنا گفتم

 

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:50 توسط مهدی| |

 


از خدا پرسيدم:

 

 

خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟

خدا جواب داد :

 

 

گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،

با اعتماد زمان حالت را بگذران

 

 

و

 

 

بدون ترس براي آينده آماده شو .

ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .

شک هايت را باور نکن وهيچگاه به باورهايت شک نکن .

زندگي شگفت انگيز است

 

 

فقط

 

 

اگربدانيد که چطور زندگي کنيد

·مهم اين نيست که قشنگ باشی ،

قشنگ اين است که مهم باشی!

 

 

حتي برای يک نفر

·مهم نيست شير باشی يا آهو

مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن کنی

كوچك باش و عاشق...

 

 

كه

 

 

عشق می داند آئين بزرگ كردنت را

· بگذارعشق خاصيت تو باشد

 

 

نه

 

 

رابطه خاص تو باکسی

· موفقيت پيش رفتن است

 

 

نه

 

به نقطه ي پايان رسيدن

· فرقى نمي كند گودال آب كوچكي باشي يا درياي بيكران...

زلال كه باشي، آسمان در توست

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:41 توسط مهدی| |

نقل کرده اند که...

ابراهیم خواص گفت:وقتی در بادیه راه گم کردم...

بسی برفتم و راه را نیافتم...

و همچنان چند شبانه روز به راه میرفتم تا انکه اواز خروسی شنیدم...

شاد گشتم و روی بدان جانب نهادم انجا شخصی دیدم که وی بدوید و مرا قفایی

بزدچنانکه رنجور گشتم...

گفتم:خدایا کسی که بر تو توکل کند بر او چنین کنند؟

اوازی شنودم که:

تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر اواز خروس کردی...

اکنون قفا بدان خوردی ...

همچنان رنجور می رفتم...

اوازی شنودم که:ابراهیم خواص از این رنجور شدی اینک ببین...

بنگریستم...

سر ان مرد که مرا قفا زد بدیدم که در پیش پایم افتاده...

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 13:57 توسط مهدی| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com