ليلي گذشت و مجنون حالي خراب دارد
گفتم نگريم امّا ديدم ثواب دارد
مجنون منم كه ماندم، اين خاك،‌ خاك ليلي‌ست
اي كاروان بياييد، اين چاه، آب دارد
چرخي زنيم در خود، بي خود ز خود،  بچرخيم
دنيا پر است از چرخ، دنيا شتاب دارد
سر مي گذارم امشب بر بالش قيامت
مژگان سر به زيرم، عمري‌ست خواب دارد
از وحشت قيامت، زاهد مرا مترسان
ترس از قيامتم نيست، دنيا حساب دارد

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:42 توسط مهدی| |


پرواز چه لذتي دارد


وقتي


زنبور کارگري باشي


که نتواني


عاشق ملکه بشوي

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:32 توسط مهدی| |

الهی...

اگر همانند اصحاب کهف خوب نیستم اما از سگ اصحاب کهف نه کمترم....

چون کمتر باشم از سگ اصحاب کهف...؟

چون سگ اصحاب کهف بر درگاه تو بار هست من کجا و نا امیدی بر درگاهت کجا......؟

الهی ...

سگ را به درگاهت بار هست و سنگ را دیدار هست....

گر من ز سگ و سنگ کمترباشم عار است مرا....

الهی...

تو به رحمت خویشی و ما بر حاجت خویشیم...

توانگری و ما درویشیم....

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:19 توسط مهدی| |

ابوالحسن حلوانی نقل می کند:

روزی که منصور حلاج را می خواستند اعدام کنند من انجا بودم...

اورا از زندان بیرون اورده بودند و در بند و زنجیر بود....

گفتم :

ای شیخ این احوال را ازکجا یافتی؟

گفت:

از کرشمه های جمال او از بس کسانی را که مشتاق وصال اند جذب می کند...

انگاه که منصور را بردند تا اعدامش و به قتل رسانند...

او به شاگردانش می گفت:

ناراحت نباشید سی روز دیگر نزد شما خواهم بود....

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:54 توسط مهدی| |

احمدابن عطاهاشم کرخی نقل کرده:

شبی به بیابان رفته بودم....

حلاج را دیدم که باسگی به سوی من امد...

رو به او کردم و گفتم:

سلام ای شیخ...

حلاج گفت:

این سگی است گرسنه برو پاره ای گوشت و دو قرص نان سفید بیاور...

من رفتم و انچه منصور حلاج خواسته بود اوردم...

حلاج پای سگ را محکم بست و ان گوشت و نان ها رو به سگ داد....

بعد از انکه سگ همه را خورد منصور حلاج پاهای سگ را باز کرد...

حلاج به من گفت:

این سگ نفس من است که بیرون اورده ام اورا و در بند من است این سگ نفس...

چند روزی است که نفس این غذاها را می خواهد و من با ان ....

مخالفت می ورزم تا امشب که مرا برای به دست اوردن ان غذا از خانه بیرون کشانیده...

ولی خدا مرا بر نفسم چیره کرده...

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:31 توسط مهدی| |

محبوبا...

سخنم را بشنو...

تو خود انرا در می یابی...

نه لوح انرا به درستی می فهمد و نه قلم.....

چیزی در قلب من است ودر ان نام هایی بجا مانده از تو....

نه نور انرا می شناسد و نه ظلمت...

و نور روی تو رازیست هنگامی که انرا مشاهده میکنم....

این است وجود و احسان و کرم تو...

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:9 توسط مهدی| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com