الهی...
نه این زمان زمان قبل میباید باشد و نه این کلمات...
نه این روح به سان سبکی قبل است و نه ذهن...
نه دیده ی تیز بین و نه حتی منی که نمیباید بود...
الهی...
گم کرده ی هر چه که میبایدم نباشد کنون را در بی تو شدنم
میبینم...
الهی...
کنون که شیرینی عسلی که ماحصل رجوعم به مبدا را به زهر کشاندم
و در ان پای به عزا نشسته ام...
کنون که رجوعم میباید دوباره...
کنون که عزلتم به جانم امده ...
کنون که غم بی تو شدن را در دل میگدازم...
گوشه چشمی هم به دست های سرد ان نا امده بخواهد رفت انداز ....
نگاهی بس مادرانه بر دل زار تپیده در دل سردی زمان از عوامی که اطرافش به
خندیدن ایستاده اند...
الهی...
گفتی که به روز عجز گیرم دستت
عاجز تر از این مخواه که اکنون هستم...
الهی سرگشته خسته بر پهنای بیابان گمراهی دوانیم...
نه از نشاط زهر الود این عجوزه به بیداری مینشینیم
نه از دعوت های همه فراگیر عالمت دست از لجاجت بر میداریم...
الهی...
نمیدانم در این عرصه ی گیتی که هر کسی به نوعی معشوق طلبی خودشان را در
چیزی میجویند منی که تازه به هیچ رسیده ام و اگر به تلاش نشینم شاید به کفر رسم
چه هنگام به تویی برسم که شایسته ی
الله
گفتنی را داشته باشم...
الهی....
به زاری من ننشین و به دل خسته ی من مرحمی...
نظرات شما عزیزان: