نقل کرده اند...
چون منصور عمار ره وفات کرد ابوالحسن شعرانی او را به خواب دید..
به منصور گفت:
خدای با تو چه کرد؟
گفت:
فرمود که منصور عمار تویی؟
گفتم:
بلی
گفت:
تو بودی که مردم را به زهد می فرمودی و خود انجام نمی دادی؟
گفتم:
خدایا چنین است که می فر مایی
اما هرگزمجلس را شروع نکردم مگر انکه نخست ثنای پاک تو را گفتم و
انگاه بر پبغمبر تو صلوات فرستادم
و انگاه خلق را نصیحت کردم...
خداوند تعالی فرمود:
راست گفتی...
سپس فرشتگان را فرمود:
او را بر کرسی بگذارید در اسمان تا در میان فرشتگان مرا ثنا گوید چنان که
در زمین میان ادمیان می گفت...
از شیخ ابوبکر شبلی ره پرسیدند:
عارف کیست؟
گفت:
عارف ان است که تاب پشه ای ندارد...
در وقت دیگر باز پرسیدند که
عارف کیست؟
گفت:
عارف ان است که هفت اسمان و زمین را بر یک موی مژه بردارد...
گفتند یا شیخ قبلا میگفتی که تاب پشه ای نداشته باشد و اکنون این را میگویی؟
شیخ گفت:
انگاه ما.ما بودیم اکنون ما.اوست
عشق بهره ای است از ان دریا که خلق را در ان گذر نیست...
هرکه عاشق شد خدا را یافت و هرکه خدا را یافت خود را دیگر نیافت...
درد جوان مردان اندوه است که در دو جهان نگنجد وان اندوه این است
که خواهند خدا را به سزاواریش یاد کنند و نتوانند...
زندگانی درون مرگ است مشاهده درون مرگ است پاکی درون مرگ است
فنا و بقا درون مرگ است وچون حق پدید اید جز از حق هیچ جیز نماند...
ان کسی که نماز کند و روزه دارد به خلق نزدیک باشد تا انکه فکرت کند که به
خدای نزدیک باشد...
ای بسا کسانی که بر روی زمین میروند و مرده اند و بسا کسانی که در
زمین خفته در خاک اند و زنده اند...
نقل کرده اند...
زمانی که منصور حلاج را بر دار بردند و دفن کردند او را..
شبلی گفت:
ان شب بر سر گور او بودم و تا بامداد نماز می کردم
سحرگاه مناجات می کردم و
گفتم:
الهی...
این بنده ی تو بود مومن و موحد و عارف چرا با او این بلا را کردی؟
خواب بر من غلبه کرد به خواب دیدم که قیامت است
واز حضرت حق فرمان امدی که
این بلا از ان جهت کردم بر منصور که راز ما را با غیر گفت
....
نقل کرده اند...
زمانی که منصور حلاج را به زندان کرده بودند...
شب اول که او را محبوس کرده بودند بیامدند او را در زندان ندیدند....
تمام زندان را بگشتند و منصور حلاج را نیافتند...
شب دوم نه او را دیدند و نه زندان او در جایش بود و هر چند زندان را هم دنبالش
می گشتند نیافتند...
شب سوم منصور حلاج را در زندان دیدند...
گفتند:شب اول کجا بودی؟
شب دوم تو و زندان کجا بودید؟
و اکنون هر دو ظاهر گشته اید ای چه واقعه ای هست؟
منصور حلاج گفت:
شب اول من نزد حضرت حق بودم بدان جهت من شب اول نبودم...
شب دوم حضرت حق اینجا بود از ان جهت هم من و هم زندان غایب بودیم...
و شب سوم مارا باز فرستادند برای حفظ شریعت...
بیاید و کار خود کنید...
....
نقل کرده اند...
چون وفات ابو عبدالله محمد بن الخفیف ره
نزدیک شد به خادم خود گفت:
من بنده ی عاصی و گریز پای بودم....
مرا زنجیر کن و پاهایم را با ریسمان ببند و روی مرا به
سمت قبله کن ومرا بنشان...
شاید که خدای مرا بپذیرد...
بعد از مرگ خادم نصیحت شیخ ابو عبدالله را اغاز کرد
که ناگه هاتفی اواز داد که:
هان ای بی خبرمکن این کار را می خواهی
عزیز کرده ی مارا خوار کنی؟
....
الهی...
این دل به زاری از نو بر خاست...
الهی...
این دل باز هم سر به هوای کوی یار کرده....
الهی...
اکنون که می بینی دلم را مست به زنجیر کی توانم کشید....
کی در توانم بود که در حالت مستی که سر به خاموشی فرو نمی ارد به
چاره نشینم ....
الهی ....
امشب بس به سکوت کشیده شده ام
الهی...
تو دانی...
تو دانی...
نقل کرده اند...
چون وفات حسن بصری ره نزدیک شد بخندید
و هرگزکسی او را خندان ندیده بود...
ومی گفت:
کدام گناه؟کدام گناه؟
وجان بداد و وفات نمود...
بزرگی حسن بصری را به خواب دید
وبه او گفت:
یا حسن در حال حیات هرگز نخندیدی و در حال مرگ می خندیدی به چه سبب بود؟
حسن بصری به ان بزرگ گفت:
در ان حال اوازی شنیدم که می گفت
یا ملک الموت سخت بگیرش که هنوز یک گناه از او مانده است....
مرا از ان شادی خنده امد و گفتم:
کدام گناه و جان بدادم...
و بزرگی دیگر ان شب که حسن بصری ره وفات کرده بود
به خواب دید که در های اسمان گشوده بودند
وصدای می امد که
حسن بصری به خدای رسید و خداوند از او خشنود است
....
منم کسی که مشوق مرگ خود در خفت و خواری بود
و شیفته به ان...
منم کسی که در ارزوهایش فرو رفته است....
از وحشت فریاد میزنددر حالی که غرق گشته است...
من اندوهگینی ازرده و پریشان خاطرم...
روحم از اسارت عشقش گریخت
بقایم چگونه است در حالی که میان دلم را با
تیر های نگاه کوتاه و تندش هدف گرفته است...
پس اگر تیر ها قطع شوند دلم به من حمله می کند...
با گرمای ارزوها ذوب می کند و می سوزاند
انچه را که در دلم مخفی کرده بودم
اشک های اندوه اشکار کرد و رازش را بر ملا نمود
....
منصور حلاج:
دنیا مرا می فریبد...
گویی من حال او را نمی دانم...
خداوند مرا از حرام هایش مانع کرد
ومن حتی از حلالش هم دوری جستم....
دنیا دستانش را به سمت من گشوده است
و من هر دو را رد کردم...
او را محتاج دیدم
پس همه را به او بخشیدم
کی وصالش را یافتم که از ملالش بترسم
......
نقل کرده اند ...
روزی شیخ المشایخ نزد شیخ ابوالحسن خرقانی امد...
سطلی پر اب نزد شیخ المشایخ نهاده بودند...
که ناگه شیخ المشایخ دست در سطل اب کرد و ماهی زنده از ان بیرون اورد...
شیخ ابوالحسن گفت:
از اب ماهی بیرون اوردن اسان بود اما از اب باید اتش بیرون اورد...
شیخ المشایخ گفت:
بیا تا درون این تنور اتش رویم تا کی زنده از ان بیرون اید؟
شیخ ابوالحسن گفت:
این هم سهل بود....
بیا تا ما به نیستی خود فرو شویم تا از هستی او که برون اید؟
.....
نقل کرده اند...
عبدالله مغربی می گفت:
یکبار در بیابان می رفتم...
غلامی را دیدم پاک و بی زاد و توشه و راحله...
گفتم :
ای ازاد مرد بی زاد و توشه و راحل کجا می روی؟
گفت:
چپ و راست نگاه کن تا جز خدایی هیچ می بینی؟
...
اگر یار خواهی
خدا تو را بس...
اگرهمراه خواهی
کرام الکاتبین تورا بس...
اگرعبرت خواهی
دنیا تورا بس...
اگر مونس خواهی
قران تورا بس...
اگر کار خواهی
عبادت خدای تورا بس...
....
واگراین ها را که گفتم تو را بس نیست
دوزخ تو را بس...
نقل کرده اند...
سهل بن عبدالله التستری گفت:
روزی در بیابان می رفتم که ناگاه
پیرزنی را دیدم که می ایدو بغچه و عصا در دست دارد...
گفتم مگر این پیرزن از قافله جا مانده است...
پس دست در جیب خود بکردم و چیزی به او دادم که خودش را بسازد تا از قافله جا نماند
ناگه پیرزن انگشت تعجب در دهان گرفت و دست در هوا کرد
و مشتی زر بگرفت...
و به من گفت:
تو از جیب می گیری و من از غیب می گیرم
این را بگفت و ناپدید شد...
منصور حلاج:
ای که در عشقش مرا سرزنش میکنی
سرزنش تا کی؟
پس اگر بدانی انچه از او بی نیازم ساخت
هرگز مرا سرزنش نمیکردی
برای مردم حجی است
و من به زیارت دوستی می روم که در من ماوا دارد
انها گوسفندان قربانی می کنند
و من خون و جانم را اهدا می کنم
قومی بر گرد حرم طواف می کنند
بی انکه از جایی به جایی روند
زیرا به خاطر خدا طواف میکنند
بنابر این
خدا انها را از حرم بی نیازشان ساخت...
الهی...
ای پروردگار بزرگ ...
و ای الله...
اینک منم و باز هم لاجرم منم...
الهی...
دانم که دعوی دوستی باطل مینمایم از برای کسی که
به رگ گردن من نزدیک تر است....
الهی ....
زمانی می بودم که می اندیشیدم که من کمترین خلق کثیر العجب...
مرا با دعوی دوستی چه کار؟...
اما چون نیک بدیدم در دل سیاه خود .بدیدم که اری منم توانم دوست داشت الله ی که
همه او میباید باشند...
الهی منی که معترف به ضلال مبین بودنم را هر لحظه ایستاده و سجده وار
بر لبانم همواره جاری است در بهت بماندم که چه واژه ای در خور اندازه ای برای این دعوی
دوستی نمایان سازم...
الهی سرتا پا به ملامت خودم می خیزیدم که نشاید ذره ای را در نظر اورم که به
ریا باشد برای شما...
الهی بسوختم که ان ذره هم که به حساب ناید در خور اندازه ای برای دوستی شما
از طرف من شاید بسی عظیم باشد که به ذهن من راه پیدا نکرده...
الهی فقط ماندم که بگویم:
الهی همان ظلال مبین به اندازه ی تمامی نداشته هایش
دوستت دارد...
نقل کرده اند که...
روزی ابراهیم ادهم با شخص بزرگی بر سر کوهی نشسته بود...
وسخن می گفتند...
ان شخص بزرگ گفت:
ای ابراهیم ادهم نشان مرد بزرگ که به کمال رسیده باشد چیست؟
ابراهیم ادهم پاسخ داد:
ان است که اگر کوه را بگوید برو...کوه در راه رفتن رود.
ناگهان کوهی در راه رفتن در امد...
ابراهیم ادهم گفت:
ای کوه من تورا نمیگویم که برو بلکه دارم بر تو مثل میزنم...
.....
نقل کرده اند....
روزی ابراهیم ادهم بر سر چاهی رسید...
سطل را انداخت در چاه برای کشیدن اب....
چون سطل را بر اورد دید در سطل پر از زر است...
نگونسار شد و از نو سطل را در چاه انداخت...
چون باز سطل را بالا اورد بدید که در سطل پر از مروارید است
وقتش خوش امد و گفت:
الهی خزانه ی خود را بر من عرضه میداری میدانم که تو
قادری .اما دانی که من به این ها فریفته نشوم....
ابم ده تا طهارت کنم...
نقل کرده اند ....
وقتی ابراهیم ادهم بر ادمی مست میگذشت
اب اورد و دهان ان شخص مست را طهارت کرد
وگفت:
دهانی که ذکر حق بر ان رفته باشد اگر الوده
بگذاری بی حرمتی است....
چون ان مرد مست بیدار شد او را گفتند که زاهد خراسان ابراهیم ادهم
دهانت را بشسته است...
ان مرد گفت:
من نیز تو به کردم...
پس از ان ابراهیم ادهم که به او گفتند:
تو از برای ما دهانی شستی و ما برای تو دل تو را بشستیم...
نقل کرده اند که...
امام احمد حنبل گفت:
در بیابان راه را گم کردم...
کسی را دیدم که در گوشه ای نشسته ...
گفتم بروم و از وی راه را بپرسم...
رفتم و پرسیدم...
گفت:گرسنه ام...
پاره ای نان داشتم به او دادم که ناگهان
گفت:ای احمد تو چه کسی هستی که به خانه ی خدا روی اما
در روزی رسانیدن خدای راضی نباشی و نان بر خود حمل می کنی؟
پس لاجرم راه را گم میکنی...
احمد گفت که اتش غیرت در من افتاد...
گفتم:الهی تودر گوشه ها این چنین بندگان پوشیده داری...
ان مرد گفت:چه می اندیشی ای احمد چه می اندیشی؟
خدا را بندگانی هست که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوها زر گردد برای
ایشان...
احمد گفت:تا این جمله را گفت نگاه کردم بدیدم که جمله زمین و کوه ها زر گشته و
از خود بی خود شدم...
ناگهان اواز غیبی بر گوشم امد که:
چرا دل نگاه نمیداری ای احمد که او بنده ای از ماست که اگر خواهد از برای او اسمان بر
زمین زنیم وزمین بر اسمان زنیم که او را به تو نشان دادیم و دیگر نبینی...
....
نقل کرده اند که...
عبدالله مبارک غلامی داشت...
یکی به عبدالله مبارک گفت:
ان غلام نبش قبر میکند و پول به تو میدهد...
عبدالله مبارک غمگین شد...
شبی به تعقیب غلام برفت در گورستان...
در گوری غلام رفت و در نماز ایستاد...
عبدالله مبارک از دور غلام را میدید...
تا اهسته به غلام نزدیک شد.غلام را دید پلاسی پوشیده و زنجیر بر گردن
و صورت در خاک میمالید و زاری می کرد....
عبد الله چون این را بدید اهسته برگشت و گریان شدودر گوشه ای بنشست
وغلام تا صبح در گور به مناجات مشغول بود و نماز صبح کرد
وگفت:الهی روز شد و ارباب من از من پول خواهد مایه ی تهیدستان تو هستی
بده از انجا که تو دانی...
در حال نوری از هوا پدیدار شد و یک درهم در دست غلام نهاد.وغیب شد...
عبدالله چون این صحنه را بدید طاقت نماندش و برخاست و سر غلام
را در اغوش کشید و می بوسید و می گفت:
هزار جان فدای چنین غلامی باد...
غلام چون متوجه شد که اربابش همه چیز را دیده گفت:
الهی پرده ی من دریده شد و اسرار من اشکار شد و در دنیا دیگر راحتی ندارم
به عزت خودت سوگند که جان مرا بگیری...
هنوز سرش در بغل اربابش عبدالله مبارک بود که جان بداد...
منصور حلاج...
در شگفتم از تو و از خودم
ای ارزوی ارزومدی
انقدر به خودت نزدیکم کردی که تا اینکه گمان کردم
"تو" "من" ی
و در وجد پنهان شدم تا اینکه
از خود فانی ام کردی
ای نعمتم در زندگانی
و ای اسایشم پس از مرگ
در هنگام ترس و ارامش
به جز تو هیچ مونسی ندارم
ای بوستان معانی
همه ی هنرم را در بر گرفته ای
واگر چیزی را ارزو کنم
پس تو همه ی ارزوهایم هستی
....
بایزید بسطامی
گفت:
حق تعالی را به خواب دیدم
مراگفت:
یا بایزید چه می خواهی؟
گفتم:
من ان خواهم که تو خواهی...
فرمود:
من تو هستم چنانکه تو مرا هستی...
....
....
بایزید شبی حق تعالی را به خواب دید...
گفت:
الهی راه به تو چون است؟
حق تعالی فرمود:
ترک خود گویی تا به من رسی...
منصور حلاج...
ای اصحاب مرا بکشید
که در کشتنم زندگی دائمی است
و مرگم در زندگانیم
وزندگانیم در مرگم
نزد من محوشدن در ذات حق بالاترین کرامت هاست
وبقایم در صفاتم
از زشت ترین گناهان است
در دل ویرانه هایتان
جانم از زندگی ملول گشت
پس مرا بکشیدو استخوان های فانی ام را بسوزانید
در غروب این قبر ها
بر استخوان های پوسیده ام قدم نهید
در ضمیر روح باقی
راز محبوبم را می یابید
همانا من شیخ بزرگی در بالاترین مرتبه هستم
پس اجزای بدنم را از اجسام شعله ورم جمع کنید
از باد و اتش
و انگاه از اب فرات
همه را در زمینی که
خاکش مرده باشدبکارید
با او عهد میبندی که از
جام های گردان سیرابش کنی
از دست ساقیان پر سخاوت
وجوی های جاری
وچون هفت روز ابیاری اش کنی
بهترین گیاهان را خواهد رویانید...
....
نقل است ...
دزدی در خانه ی احمد خضرویه قدس الله روحه امد
وبسیار گشت و چیزی ندید
خواست که ناامید بازگردد احمد گفت:
ای جوان سطل برگیر و از چاه اب بیاور و طهارت کن و به نماز مشغول شو
تا اگر چیزی به من رسد به تو دهم و تهی دست باز نگردی از خانه ی ما...
جوان طهارت گرفت و انجام داد...
چون روز شد خواجه ای امدو صد دینار برای شیخ احمد اورد...
شیخ به جوان گفت:این جزای یک شبه ی نماز تو است...
دزد را حالتی پدید امد و لرزه بر اندام او افتاد گریان شد
وگفت:راه را غلط کرده بودم.یک شب از برای خدا کار کردم مرا این چنین اکرام
کرد...
توبه کرد و از مریدان شیخ احمد بشد...
نقل کرده اند...
چون فتح موصلی قدس الله روحه وفات کرد...
او را به خواب دیدند...
گفتند خدای با تو چه کرد؟
گفت:خدای تعالی فرمود...
ای فتح چرا چندین گریستی؟
گفتم:الهی از شرم گناهان...
گفت:یا فتح فرشته ی گناه را فرموده بودم تا چهل سال
هیچ گناه بر تو ننویسد
از بهر گریستن تو...
نقل است ...
حاتم اصم قدس الله گفت:
هر روز بامداد ابلیس مرا وسوسه کند که....
گوید:امروز چه خوری؟
گویم:مرگ...
گوید:چه پوشی؟
گویم:کفن...
گوید:کجا باشی؟
گویم:به گور...
گوید:ناخوش مردی هستی تو...
ومرا وا گذارد و برود...
یا علی رفتم بقیع اما چه سود...
هرچه گشتم فاطمه انجا نبود...
یا علی قبر پرستویت کجاست...
ان گل صد برگ خوش بویت کجاست....
هرچه باشد من نمک پرورده ام...
دل به عشق فاطمه خوش کرده ام....
حج من بی فاطمه بی حاصل است...
فاطمه حلال صدها مشکل است...
من طواف سنگ کردم دل کجاست...
راه پیمودم پس منزل کجاست...
کعبه بی فاطمه مشتی گل است...
قبر زهرا قبله ی اهل دل است...
دلا بیا به سرای علی دری بزنیم
به خانه ای که درش سوخته است سری بزنیم
خبر رسیده این روزها علی تنهاست
بیا به خانه ی بی فاطمه سری بزنیم
....
سلام بی بی فاطمه ص...
خبر از شهادت شما میاورند کوچه به کوچه در این دنیای عوامی که دنیا برای انها به تنگی
نشسته ....
مردمانی که جز به ....
نمیدانم از کجا بگویم که به این عوام ختم نشود...
مردمی که در سیصد و سیزده.....
اه که فارغ نشوم از نهاد هر نا من شده تا چه رسد که به عوامی بچسبانم هر انچه که میباید
نه دل به راه افتاد و نه سر به هیچی گذاشت تا به فراغت نشینم....
کجا توانم به مرکزیت شهادت شما چشم بدوزم...
مرا فارغ دان از به این خبرها....که هنوز در خود بمانده ام....
تا مانند سابق بر این سزای من بدنام چه خواهد بودن....
گویند خبر شهادتت...اه که در عزای همان نا من فارغ ننشینم...
بی بی فاطمه...به همان اویی که ندانم چه واژه ای بباید به واسطه ای ماند برای من و خودش
قسم که بیشتر از انکه به شهادت ها یا ولادت ها بخواهم به انتظار یا به عزاداری بنشینم
به روسیاهی و شرمگینی خودم بماندم ز دست های خالی که هر لحظه به یوسفت می بایدم
به کار بست....
بی بی فاطمه.....من خود زیر بارم از شومی گناهانی که سر به فلک کشیدند ور نه او داند
که چه می بود نیت هر قبل و بعدمن...
بی بی فاطمه....او داند چه کلماتی را بر خود هموار میکنم تا نشاید جاری ساختن شان
هر عجب و ریا را بر رخ کشانم....
گداختن من همان بس که یوسفت در مشهد به غم میگفت اینجا غریبم...
یاد فرزندت قمر بنی هاشم می کنم که برای نور چشمت حسین علمدار بود...
و میسوزم از این که یوسفت نه تنها علمداری ندارد بلکه چاه هم ندارد تا مانند مولا علی که چاه
او دل کمیل بود به درد دل نشیند...
مرا معذور دار که عزای خودم دل فارغ ندارم...که اگرفارغ دارم بر غریبی یوسفت ارام نگیرم...
گر چه شهره دلم به جاهلیت ولی بس مرا شیخان گمراه و پیران جاهل به کمر شکنی وا
داشتند یا حتی همان شیرانی که در این راه روبه اند...
اری دل راه نمیاید در این همه او بودن...
ذکرش بخیر باد..هو