نقل است که...
جنید بغدادی گفت:خواستم که ابلیس را ببینم
بر در مسجد ایستاده بودم.
پیری را دیدم که از دور میامد.چون او را بدیدم وحشت در من پدید امد.
گفتم:تو کیستی؟
گفت:ارزوی تو(شیطان)
گفتم:ملعون چه چیز از سجده ی ادم باز داشت؟
گفت:یا چنید چه چیز تو را وادار میکند که من غیر او را سجده کنم؟
جنید گفت:من متحیر شدم در سخن او
به سرم ندا امد که بگوی
که دروغ میگویی که اگر تو بنده بودتی فرمان او میبردی و
از امر او بیرون نمی امدی...
ابلیس چون این سخن را بشنید
بانگی بزد و گفت:
ای جنید بالله که مرا سوختی
و ناپدید شد...
نظرات شما عزیزان: