گاهی برای بزرگتر شدن به عمق اقیانوس مینگریستم...

و گاهی هم به اوج قله ها ...

اما بزرگی را در این ها ندیدم و جز وحشتم چیزی نیفزود...

چون نه قامتم به بلندی قله ها میرسید و نه به عمق زمین راهی داشتم...

واین چنین فهمیدم که...

بزرگی را در عشق ورزیدن به زیر دستانم ببینم...

و اوج بزرگی را در لبخند معشوق ازلی دیدم...

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط مهدی| |

الهی...

گهگاهی هم یاد مان اور که شکایت را به درگاهت نیاوریم...

گهگاهی هم یادمان اور که به درگاهت ننالیم...

گهگاهی هم یادمان اور که پاداش و حاجت به درگاهت نخواهیم...

الهی...

یادمان اور که گهگاهی هم

به درگاهت اییم برای دیدارت وتماشای لبخند رضایتت..

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:9 توسط مهدی| |


 

خالق من «بهشتی» دارد، نزدیک، زیبا و بزرگ؛

 

 

و «دوزخی» دارد، به گمانم کوچک و بعید؛

و در پی دلیلیست که ببخشد ما را ...

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:3 توسط مهدی| |


گاهے باید بے رحم بود! نه با دوست...

نه با دشمن!

بلکه با خودت!

و چه بزرگت مے کند آن سیلی که

خودت می خوابا
نے توے صورت خودت !

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:43 توسط مهدی| |

یوسفی را منتظرم که قرنهاست گرگها هرگز به او دست نیافته

و نخواهند یافت

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:24 توسط مهدی| |


اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست!

وه که چه زشت به خواب خودمان را زده ایم...

وه که چه زشت کوفی وار نامه به یوسف زهرا مینویسیم که بیا....

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط مهدی| |

 

 

  ایستادگی کن ،

               ایستادگی کن ؛

                        و ایستادگی کن ...

و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها ، جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد  ندارند.

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:11 توسط مهدی| |

جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.

 

روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

 

قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.

 

سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:

 آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.

 

جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

 

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

 

جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد،

میداند اواز او پیغام خداست

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:0 توسط مهدی| |

می گویند : شاد بنویس ...

     نوشته هایت درد دارند!

         و من یاد ِ مردی می افتم ،

              که با کمانچه اش ،

                  گوشه ی خیابان شاد میزد...

                       اما با چشمهای ِ خیس ... !!

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:9 توسط مهدی| |


می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که :

پدر تنها قهرمان بود

.عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین

 نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و

 برادر های خودم بودند .

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها

 چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا

 فردا بود.

 

نوشته شده در جمعه 17 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:37 توسط مهدی| |

مویم سیاه به سان پر کلاغ اما دلم پیر گشت

دندانی به سفیدی در اما دلم پیر گشت

چهره ای شاداب و چشمانی گیرا اما دلم پیر گشت

پیر گشت و گشت تا دیدم که نه جوان ماند و نه پیر و هردو در هم ادغام شدند...

ادغام شدند پیری و جوانی و هریک چون با هم نبودند گشتند شمشیری برای هم..

شمشیری از جنس تنهایی که بر دروازه دلم سینه ی نامحرمان را می شکافند...

شمشیری از جنس اشک که دیده ی هایم را در خون گریه دریده...

شمشیری از جنس غیرت که نام دوست را بر دهان هر ناشسته رویی چاک داده...

شمشیری از جنس هیچ کس تا هر بی سراپایی دم از او نزند..

الهی ...

این بود حالت من که ندانستم پیرم یا جوان...

الهی ...

تو دانی که کس بر این کلمات واقف نخواهدشد..

الهی...

ساده تر از این نگارش در توانم نبود...

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:34 توسط مهدی| |

معبودا...

سخت شکایت ها دارم و سخت خسته ام...

معبودا...

گر بگویم دلقک وار این نفس ها را دارم برای خلقت جاری میکنم...

گر بگویم دلقک وار این درد مردم را دارم به جان می خرم...

گر بگویم عمری خلقت را خنداندم و امیدوارشان کردم به تو...

گر بگویم از من فقط واژه ای بنام هیچ ماند...

گر بگویم خسته از زاری و ناله ام...

گر بگویم دنیایت تنگ گشته بر دلم...

الهی خرده بر می گیری؟

کفران خوانت مرا می دانی؟

ناسپاس درگاهت مرا میدانی؟

معبودا...

من نه انم که دانم و نه انم که تو را دانم...

معبودا...

از کثیرالعجب بودنم کاسته نشد که بر انی اذا لفی ذلال مبین بودنم بیفزایی..

اه که عقل این ها را نمیفهمد..

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:1 توسط مهدی| |

 

الهی...

بس غریبانه و فقیرانه در وجودم تورا میجستم...

الهی..

بس گریان و رنجور به سان کودک مادر مرده تو را می پوییدم و می بوییدم...

الهی...

هم اینک ببین  من نا مسلمان شده چگونه حکم کافری بر دوشم گذاشته ام...

الهی...

در این زمان که ذره ذره وجودم یخ کده ای بیش نیست ...

در این زمان که ذرات وجودم مملو از چشم های نگرانی در جستجویت شدند..

در این وحشی بازار..

در این شهوت بازار..

در این بندگان شده گان نان و مرده شدگان گان شهوت...

بس غریبانه تو را جویم...

الهی..

گاهی رحمی...

گاهی ندایی...

گاهی مرحمی...

و

گاهی خدایی...

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:43 توسط مهدی| |


روزی حضرت سلیمان(ع) مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید.و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان(ع) فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت:در این راه تمام سعی ام را خواهم کرد...

 حضرت سلیمان(ع) که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بودبه اذن خداوندمتعال آن کوه را برای آن مورچه جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردوگفت:خداوندی را شاکرم که در راه عشق ووصال به وجود مقدسش، پیامبری رابه خدمت موری درمیآورد...

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:6 توسط مهدی| |

 

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی،

تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:1 توسط مهدی| |

 

زندگی یعنی :

ناخواسته به دنیا آمدن

مخفیانه گریستن

دیوانه وار عشق ورزیدن

و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد، مردن .

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:58 توسط مهدی| |

 

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,

از این همیشه ها که ندارند باورم ,

حال مرا نپرس که هنجارها مرا

مجبور می کنند بگویم که بهترم...

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:35 توسط مهدی| |

 

دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند

ولی هرگز خواب هم را نمی بینند .

الهی..

هم اکنون به  یخ کده ی دل ادما ایمان اوردم...

الهی...

چقدر بی تو در این روزها دلم خون شد..

و از مرگ تدریجی به تو پناه اوردم..

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:1 توسط مهدی| |

 

الهی...

معبودحقیقی ومعشوق ازلی من...

ای جان جانان وای کسی که همه جانم از اوست...

الهی...

مدت مدیدی اتشی در دلم نهفته بود از جنس خفقان در این دنیای سراپا مشوش...

اتشی که به جانم سرایت می کرد ونیشتر به قلبم وخوره ی روح و روانم....

الهی ...

این اتش را از مردمانی به یادگار دارم که غریبانگی تورا با به بدست باد سپردن یادت به رخم ...

می کشانند هر لحظه وهر دم....

و دمادم که بر من این دم ها میگذرند اتش وجودم شعله ور تر می شود..

الهی...

غریبانه نفس نفس

به بوی تو...

به روی تو...

و به سوی تو...

مرغ دلم را از اشیانه به پرواز در می اورم...

تا در کوی تو سکنی گزیند..

الهی...

در شب ها که توفیق مرا دادی که زیر باران ظاهرت ...

به سان کودکی شادی های نهفته و به جا مانده از کودکی ام را جاری سازم ...

تورا شاکرم و سپاس بیکرانت گویم...

الهی...

زیر باران ظاهرت رفتم و سه بار رفتم...

سه بار این جسمم را به باران ظاهرت جلا دادم...

و اتش وجودم به گلستانی تبدیل شد...

گلستانی از هزاران رنگ و بوی خدایی...

الهی..

گرچه باران ظاهر بر من باراندی...

اما باطنم به باران رحمتت غوطه ور شد..

و غرق در رحمت و امرزش و شاکر شدنت شد..

الهی...

در این باران که شادی کودکانه ام را با اب تقسیم می کردم..

در این باران که لبخندها بر لبانم جاری بود...

در این باران که با ترانه ی باران هم نوا و هم اواز شده بودم...

در این باران مرا باران نصیب شد...

و برای دیگری سراپا خیس شدن...

مرا باران ظاهر و باطن...

باران رحمت و نعمت..

اما دیگری گریزان از ...

الهی...

گر از تو نگویم چه گویم؟...

که تو زبان منی...

گرتو را نبینم که را بینم؟

که تو چشم منی...

گر تو را نشنوم که را شنوم؟...

که تو گوش منی..

گر تو را نجویم که را جویم ؟...

که تو وجود منی...

الهی ...

مرا انگونه کن که ندانم تو منی یا من توام...

تا منی در میان نباشد و همه تو باشد..

 

نوشته شده در یک شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:53 توسط مهدی| |

 چراغ قرمزپشتش بودم،
پسركي با چشماني معصوم و دستاني كوچك گفت:
چسب زخم نميخواهيد؟ پنج تا صد تومن، آهي كشيدم و با خود گفتم:
تمام چسب زخم هايت را هم كه بخرم، نه زخم هاي من خوب مي شود، نه زخم هاي تو.

"حسين پناهي
"

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط مهدی| |

زندگی همچنان جریان دارد....

زیبایی های این زندگی مرا مسحور خویش کرد...

زیبایی ها و احساس لطیف من هر دو در پهنای این زندگی...

به خنده های خودشان ادامه خواهند داد...

اری ....

زندگی جریان دارد....

جریانی زیبا زحاصل زیبایی زندگی....

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:41 توسط مهدی| |

بر هر چه به غير عشق پا بگذاريد


دست دل خويش در حنا بگذاريد


عاشق بشويد، مردم! عاشق بشويد


يك نام خوش از خويش به جا بگذاريد

 

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:32 توسط مهدی| |


خوب و بد اشتباه را بگذاريد


شيطان و من و گناه را بگذاريد


مي‌خواهم از اين به بعد، آدم باشم


لطفا سر من کلاه را بگذاريد

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:28 توسط مهدی| |



تخمي از لانه بيرون مي افتد


و مي شکند


زندگي


بچه گنجشکي را غافلگير مي کند!

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:25 توسط مهدی| |


در زد کسي انگار که مهمان داريم


در سفره گرسنگي فراوان داريم


امروز  پدر  ابر  زيادي  آورد


مانند هميشه شام باران داريم

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:18 توسط مهدی| |

الهی...

دلم گرفت از این هیاهو بازار...

دلم گرفت از این همه نامردی....

دلم گرفت از این همه با ادمیان....

ادمیت مرد گرچه ادم زنده بود....

الهی...

ای خالق اسمان ها و زمین...

هزاری چون من را چه به این مردمان....؟

الهی...

این مرغ دلم عمری است در هوای تو ...

از اشیان جداست...

الهی...

هنوز هم وحشی وار با تو نفس می کشم....

هنوز هم وحشی وار هر دم و هر زمان....

نفس نفس...

مکان مکان ....

تو را می بویم ...تورا میپویم...

الهی...

گر زخلقت کناره گرفتم نه از خواری انان بود...

و نه از عزت من بود....

بلکه از تو یاد نکردشان وحشی شده ام....

بلکه از تو غافل شدنشان وحشی شده ام...

الهی...

این منم که هر تو را یاد کنم....

این منم که تو را بینم....

این منم که تو را ذکر گویم....

نه نه نه ...

به شوقت قسم که تو مرا به ان واداشتی...

تو مرا به یادت به دیدنت به ذکرت....

واداشتی...

ورنه هزاری چون من در میان نبود....

الله گفتنم همان است که تو مرا بر ان واداشته ای بدون اراده....

ارداده ی تو اراده ی من گشت....

خواست تو خواست من گشت....

و اینک چون نیک بنگریستم  میبینم که

این دیگر من نیستم...

همه تو بودی مرا و من نیستم....

همه بودی  و نبود من   بود تورا  من نیستم...

الهی ...

این دیگر من نیستم...حیف از ان همه عمری که با من زیستم....

الهی....

امشب بس به سکوت گراییده ام...

امشب دلم را بر دریای بیکرانت بردم ...

دلم را به تماشای مهتابت بردم...

دلم را به ساحل صاف تر از دلم بردم...

بردم و بردم تا صاف تر از همیشه برگردم...

برگردم به همان کلبه ی گدایی خویش...

کلبه ی گدایی ام که هر دم صاحب ان تویی...

معبودا....

معبودا....

اکنون خالی گشتم ....

و هزاری چون من در میان نیست.....

الهی ...

تو دانی..

تو دانی...

 

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 4:54 توسط مهدی| |

 

این روزها منم و منم و من ...

  

     و خدا  ...



و شادم به وسعت دنیا....



 شکر...



 شکر...

 

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 3:59 توسط مهدی| |

الهی...

به راستی چرا...؟

چرا...؟

چرا تاثیر افراد خوب زمانی احساس می کردم که ....

انها را از دست داده ام.....

الهی....

از دست دادم یا از دستم ربودی؟.....

ربودی یا که در فکر جای دیگری برایم بودی....؟

جای دیگر یا که ......؟

نه نه نه....

والله که نه....

الهی ...

مرا دیگر با کسی کار نخواهد بود....

الهی ...

تو منی یا من تو ام....

 

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 3:47 توسط مهدی| |


ليلي گذشت و مجنون حالي خراب دارد
گفتم نگريم امّا ديدم ثواب دارد
مجنون منم كه ماندم، اين خاك،‌ خاك ليلي‌ست
اي كاروان بياييد، اين چاه، آب دارد
چرخي زنيم در خود، بي خود ز خود،  بچرخيم
دنيا پر است از چرخ، دنيا شتاب دارد
سر مي گذارم امشب بر بالش قيامت
مژگان سر به زيرم، عمري‌ست خواب دارد
از وحشت قيامت، زاهد مرا مترسان
ترس از قيامتم نيست، دنيا حساب دارد

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:42 توسط مهدی| |


پرواز چه لذتي دارد


وقتي


زنبور کارگري باشي


که نتواني


عاشق ملکه بشوي

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:32 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com