الهی...

اگر همانند اصحاب کهف خوب نیستم اما از سگ اصحاب کهف نه کمترم....

چون کمتر باشم از سگ اصحاب کهف...؟

چون سگ اصحاب کهف بر درگاه تو بار هست من کجا و نا امیدی بر درگاهت کجا......؟

الهی ...

سگ را به درگاهت بار هست و سنگ را دیدار هست....

گر من ز سگ و سنگ کمترباشم عار است مرا....

الهی...

تو به رحمت خویشی و ما بر حاجت خویشیم...

توانگری و ما درویشیم....

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:19 توسط مهدی| |

ابوالحسن حلوانی نقل می کند:

روزی که منصور حلاج را می خواستند اعدام کنند من انجا بودم...

اورا از زندان بیرون اورده بودند و در بند و زنجیر بود....

گفتم :

ای شیخ این احوال را ازکجا یافتی؟

گفت:

از کرشمه های جمال او از بس کسانی را که مشتاق وصال اند جذب می کند...

انگاه که منصور را بردند تا اعدامش و به قتل رسانند...

او به شاگردانش می گفت:

ناراحت نباشید سی روز دیگر نزد شما خواهم بود....

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:54 توسط مهدی| |

احمدابن عطاهاشم کرخی نقل کرده:

شبی به بیابان رفته بودم....

حلاج را دیدم که باسگی به سوی من امد...

رو به او کردم و گفتم:

سلام ای شیخ...

حلاج گفت:

این سگی است گرسنه برو پاره ای گوشت و دو قرص نان سفید بیاور...

من رفتم و انچه منصور حلاج خواسته بود اوردم...

حلاج پای سگ را محکم بست و ان گوشت و نان ها رو به سگ داد....

بعد از انکه سگ همه را خورد منصور حلاج پاهای سگ را باز کرد...

حلاج به من گفت:

این سگ نفس من است که بیرون اورده ام اورا و در بند من است این سگ نفس...

چند روزی است که نفس این غذاها را می خواهد و من با ان ....

مخالفت می ورزم تا امشب که مرا برای به دست اوردن ان غذا از خانه بیرون کشانیده...

ولی خدا مرا بر نفسم چیره کرده...

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:31 توسط مهدی| |

محبوبا...

سخنم را بشنو...

تو خود انرا در می یابی...

نه لوح انرا به درستی می فهمد و نه قلم.....

چیزی در قلب من است ودر ان نام هایی بجا مانده از تو....

نه نور انرا می شناسد و نه ظلمت...

و نور روی تو رازیست هنگامی که انرا مشاهده میکنم....

این است وجود و احسان و کرم تو...

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:9 توسط مهدی| |


شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسيدم به خويش ، نه رسيدم به او
نه سلامم سلام ، نه قيامم قيام
نه نمازم نماز، نه وضويم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بريز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه يکي حسب حال، نه يکي گفتگو
نه به خود آمدم، نه ز خود مي روم
نه شدم سربلند ، نه شدم سرفرو...

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 18:23 توسط مهدی| |

الهی....

ای نوردل و دیده و جانم...

ای همه من ...

تاچشمم را گذاشتی بر مردمانت بدیدم که نازک دلانی هستند که...

مصداق خوشبینی هستند....

و هزاری گرگ در لباس میش در نظرشان بیگانه است....

یارب از زبان حافظ میگویم به این روزگار زردی که سبز میباید باشد...

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...

وجودنازکت ازرده ی گزند مباد...

یا رب این روزگار که به زردی گراییده را چنان در خویش فرو برش تا...

کور تر از هر بینا در فراسوی هر حجاب ظلمانی شما را به جستجو نشیند....

یا رب ....

کنون که جنس کلماتم در نظر روزگار زردت بیگانه شده...

کنون که هر ایت و حدیث بر روزگارزردت به سختی اثر دارد....

کنون که وجودم گر لبریز از  زبان شود و حدیثت گویم فقط گوش کردنی هست نه انجام دادنی...

ناامیدم و دلسرد...

خسته نالانم ....

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد...

ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد..

الهی خستگی ام نه بر روزگار زردت می باشد...

والله که نه....

بلکه از دل خراب من است که به راستی نگراییده....

بلکه از بیگانگی واژه هایم در دل نه همین روزگار زردت بلکه در دل همه ی ...

 روزگاران مینالم....

 

نیست امید صلاحی زفساد حافظ...

چون که تقدیر چنین است چه تدبیرکنم...

الهی تا بخود امدم بدیدم که گرفتار رحمت اجباریت هستم....

بدیدم که بی اراده اراده شما بر اراده ی من حاکم شده...

بدیدم که خواسته هایم گم شده در خواسته هایت....

یا رب....

کنون به کدام زبان شاکر این همه نعمت باشم...

یا رب....

دانی که هر لحظه ام از حیا سر به خموشی فرو اورده ام...

یا رب دانی که برمن و روزگار زردت نفسی باقی نمانده بر ماندن...

یا رب این همه دانی و گذاشته ای تا ما دانیم ....

دانسته ایم از فراموشی هم ...

هزاران جهد بکردم مگر چشم روزگار زردت را بر ادم و عالم کور گردانم...

هزار جهد بکردم که مگر دنیای فانی را بر دل روزگار زردت سرد بگردانم...

اما زهی خیال باطل و خام که سادگی من بر من خندان شده....

یا رب....

من که باشم که دست به دعا بر ارم بر روزگار زردت....

زبان دعا دارم اما وجود ندارم...

وجودی که توام با تهی بودن هست زبان دیگر جایگاهی ندارد....

یا رب....

گر به من است در وصف روزگار زردت....

گویم که جز مصلحت خداوندیت جاری مساز....

که همه عالمی به مصالح و ما جاهل ....

یا رب ....

با دیدگانم میبینم هر نبودن....

میبینم عیان و دم بر نمی اورم بر مصلحت شما...

به راستی که غفلت ما ادمیان پایانی ندارد....

یا رب در اخر سر بگو به همان روزگار زردت که ...

گر همان که ندیده ای تا حال او را ....

ارام ارم گر زخمی دارد بر پهلویش....

ارام ارام گر تبسم کنان بر روزگار زردت حتی زری وار پنهان نمود وجودش را....

بدان که ارام ارام هم غایب بودنش را به رخت کشاند تا بدانی جز من همه فانی هست....

یا رب ....

فانی بودنمان را هر دم بیادمان ار...

یا رب...

بگو...

بگو...

 

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:46 توسط مهدی| |

الهی...

یارب...

خداوند اسمانها و زمین...

کدام مکان بی تو ...

کدام  راه گریزی از تو....

کدام بی تو...

الهی من همه انم که گریزی ندارم جز درگاهت...

من همه اینم که خواهان گریزی از رحمت اجباریت هستم....

من همه انم که شرم و حیا رنجه داشته مرا زحاصل ناشکری....

من همه انم که دانم جز درگاهت کی بود درگاهی.....

یا رب....

این همه من بودم و من هیچ نبودم تا که بودی .....

الهی کنون که سر به بیابان گذاشتنم..

کنون که لایعقلی و مستی ام ....

هیچ کدام چاره ساز نیست در گریز از رحمت اجباریت...

پس مرا از من بگیر تا من نباشم ....

یا هو...

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:26 توسط مهدی| |




به جاي زاهدان با جانماز و شانه در مسجد

نشستم با شراب و شاهد و پيمانه در مسجد

نشستم با همه بدنامي ام نزديک محرابي

بنا کردم کنار منبري ميخانه در مسجد

موذن گفت حد بايد زدن اين رند مرتد را

مکبر گفت مي آيد چرا ديوانه در مسجد

دعاخوان گفت کفر است و جزايش نيست کم از قتل

به جاي ختم قرآن خواندن افسانه در مسجد

همه در خانه ي تو خانه ي خود را علم کردند

کمک کن اي خدا من هم بسازم خانه در مسجد

اگر گندم بکارم نان و حلوا مي شود فردا

به وقت اشکباري چون بريزم دانه در مسجد

اگر من آمدم يک شب به اين مسجد از آن رو بود

که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد

دلم مي خواست مي شد دور از اين هوها ، هياهوها

بسازم زير بال ياکريمي لانه در مسجد

نوشته شده در سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:,ساعت 2:17 توسط مهدی| |

.

الهی...

ای مهربان...

ای معشوق ازلی من....

از نالیدنم کاسته نشد....

بر دردم هر لحظه افزون شد...

از درد فراقت ارام نگیرم و معترفم که لیاقت تو را کی  در خور خود ببینم؟!...

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا

الهی...

در این روزگار وانفسا....

در این روزگاری که مردم را کمتر از فراقت شکایت دارند....

در این روزگاری که تو را شاید با اثباتت نظاره کنند...

در این روزگاری که الله الله گفتن جنون بشمار می اید...

در این روزگاری که همه ی واژه هایی که به شما نشانه می رود در

دلم به بغض نشسته....

سخت نالانم

سخت گریانم

سخت دلتنگم

و بس دلم به زاری به پا خواسته...

الهی...

ای همه نور دیده و جانم...

دانی که عشق در من راه پیدا کرد...

حتی شاید عشق ها...

دانی و دانی که من سرا پا گناه عشق پاک در خودم راه می دادم

یا...

اما عشق تو با من چه کرد؟

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم عشق بسیار افتاد

بسیار فتاده بود هم در غم عشق

امانه چنین زار که این بار افتاد

الهی....

نمیدانم جز دیدارت دلم به چیزی دیگری ایا مشغول شود ؟

اما کنون که دارم

می خوانمت....

دلم را بس تنگ و خسته از این مردمی شده

که همه چیز دارند مگر تورا

و اگر کسی

هیچ چیز نداشته باشد مگر تورا

به جاهلی معروف خواص و عام شده....

الهی...

خرم ان روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و زپی جانان بروم

.....

نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت 10:48 توسط مهدی| |

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بودم پخته شدم سوختم

سوختم و سوختم و سوختم

تا روش عشق تو  اموختم

......

نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط مهدی| |

حضرت استاد نور علی الهی می فرماید:

منصور حلاج وقتی دارش زدند

قهقه زد.....

از همه بالاتر امام حسین ع بود

که سر داد و تبسم کرد....

برای اینها جسم مفهومی ندارد.

انوقت است که دیوانه ی حق است........

از دیوانه گی بالاتر رفت از خود بیخود می شود

انوقت هر چه بیند خدا می بیند

حق می بیند

....

نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:18 توسط مهدی| |

   من به انان

گفتم:افتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید

به رفتار شما میتابد

.....

نوشته شده در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:48 توسط مهدی| |

الهی...

خسته و نالانم ....

الهی...

عاجز تر از این مخواه

که اکنون هستم....

نوشته شده در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:45 توسط مهدی| |

الهی..

چون از روزگار به تنگی ایم و بر خوار بودنم اشک ریزان باشم

و ازجور دشمنان نالان....به یادم اری که:

هر که در این بزم مقرب تر است

جام   بلا  بیشترش  دهند....

و ان زمان که به درگاهت نالانم و گریان و اجابت نمی کنی دعایم را....

به یادم اری که:

دنیات نداده ام نه از خواری توست

کونین فدای یک نفس توست

هرچند دعا کنی اجابت نکنم

چون که مرامیل به زاری توست

.....

به شکرا نه ی این یاداوری مست میشوم و همه ی حرف ها و

خواسته ها و نداشته ها را در

سکوت

خلاصه میکنم و مدهوشت میشوم....

یاهو...

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:9 توسط مهدی| |

يک شبي مجنون نمازش را شکست 
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
 فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
 پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
  بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
 وندر اين بازي شکستم داده اي
نيشتر عشقش به جانم مي زني
 دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق،دل خونم نکن
  من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
 اين تو و ليلاي تو... من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم
 در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختي
 من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
 صد قمار عشق يکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
  گفتم عا قل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
  غیر  ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
  ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر مي زني
  در حريم خانه ام در مي زني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
 درس عشقش بي قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
  صد چو ليلا کشته در راهت کنم

 

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:56 توسط مهدی| |

نهج البلاغه....

نهج البلاغه.........

اری نهج البلاغه.....

یعنی نفسم.....همه ی فکرم.... همه ی شوقم ....و ایینه ی حرف  های  معشوق ابدی من

خداوندگار...

با تو نفس میکشم....

مرا خوار میکنی ان زمان که خطبه های مرگت را می خوانم...

مرا مست میکنی ان زمان که ستایش خدای را می خوانم....

مرا متفکر میسازی ان زمان که حکمت هایت را می خوانم...

مرا میسوزانی ان زمان که شکایت میبری نزد خداو رسولش....

مرا مانوس به قران می خوانی ان زمان که از غریبی مینالم....

مرا به معشوقم ابدی ام میخوانی ان زمان که ازخنده های ان رجیم بر خودم می لرزم...

چنان ریز به درمان هر بیماری سخن پرداخته ای که

جز به حیرتت ننشینم....

چه زیبا گفته شاعر:

نه خدا توانمش خواند نه بشرتوانمش گفت

متحیرم  چه  نامم  شه  ملک لا  فتی را

....

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:31 توسط مهدی| |

از زبان مولانا در حالی که دیوانه ی حق می شود.پسرش می اید

روی سرش و گریه می کند و این شعر را می خواند:

روسر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب  شبگرد  مبتلا   کن

ماییم و کنج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشای خواهی برو جفا کن

از  ما  گریز  تا تو  هم در بلا   نیفتی

بگزین ره  سلامت  ترک  ره   بلا کن

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:26 توسط مهدی| |

نقل کرده اند:

سلطان ابراهیم ادهم بعد از سالها ریاضت و در کوه ها بسر بردن

و با علف صحرا زندگی کردن و ان مشقت هایی که خودش برای خودش پیش می اورد و تحمل

میکرد روزی به خانقاه پیرش میرسد.

دق الباب می کند.

خادم خانقاه میپرسد کیست؟

سلطان ابراهیم ادهم می گوید:

به پیر عرض کنید سلطان ابراهیم ادهم است

خادم از قول پیر  می گوید :

هنوز فراموش نکرده اید سلطانید؟

هر وقت فراموش کردید که سلطانید برگردید.

سلطان ابراهیم  می رود و مدت ها ریاضت می کشد و بر می گردد.

دق الباب می کند.

خادم می پرسد کیست؟

می گوید:نمیدانم.

به پیر بگویید اگر هست نیستش کنید و اگر نیست داخلش کنید.

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط مهدی| |

از حضرت استاد نور علی الهی سوال شد:

چه کنیم عاشق خدا شویم؟

فرمود:

وقتی همه ی محبت های غیر خدایی را از دل بیرون کردی

خود به خود عاشق خدا میشوی.پس انچه که می خواهد ما را مشغول

کند باید محبتش را از قلب بیرون کنیم.

اشتباه نشود وقتی می گوییم محبت مال و اولاد و غیره

از قلب بیرون شود نه این است که وظیفه را در مقابل اولاد و عائله

انجام ندهیم

باید در امورمان جدی باشیم و فعال.

وقتی برای پذیرفتن عشق خدا اماده شدی

عشق می اید..

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 16:50 توسط مهدی| |

به نام نامی دوست...

به نام تو....

به نام الله...

الهی...

متفاوت از همه زمان و مکان عاجز وار و نالان دلی  اورده ام بس غریبانه و ناامید....

اورده ام  در پشت درگاهت تا که نشاید توهینی به استان درگاهت باشد

از بی لیاقتی از امدنم....

اری در پشت درگاهت می خوانمت....

نه در سیر مردگی ام شک ماند که به کجا می انجامد بر اس سوابقم

و نه در کثیر العجب بودنم

و نه در ضلال مبین بودنم

تعز من تشا....تذل من تشا...

سر فرو می ارم بر خواستنت بر من که بس غریبانه چشم های مخمور بوتیمارم

را عاجزانه بر زمین می دوزم تا دم بر نیارم بر خواستنت

از نا دانستنم نه زیر بارم نه عجب وار می گردم بر عرصه ی هستیت

چون که مرا عزتی نخواستی بر ماهیتی بنام هستی بر هر عرصه...

الهی...

دنیا را بر پشت درگاهت نیاورم از روی نیاز

  و الحمدالله که در خور منی که نا من شدنم را چشم به چشم

نفس به نفس

دم به دم

مشتاقانه خواهان و ارزومندم را دنیایت

عرضه نداشتی...

از معنویات شرمم باد که سخنی ارم یا ذهنیتی خیالی بر خود

هموار کنم....

الهی ...

چون که معترف به رحمانیت اجباریت می باشم

مرا ان ده در این چند صباح که از روی ضرورت با دهانی گشاده و  کهنه سیلابی

که از روان سازی ان ابایی ندارم به پشت درگاهت

فریادم را سر میدهم...

الهی....

صبری ده که تا انقطاع نفس هایم

شاید  در  خور من باشد که سیر مردگی ام را زحاصل این

چند صباح به تحمل نشینم...

الهی...

نا امیدی ام کم نبود که با اجابت نکردن این بر دردم نیافزایی.....

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 16:26 توسط مهدی| |

و باز  هم.....

و این اخرین اضطراب نبود ....

دلمشغولی سالیانی که می ایند...

تا باز دلهره ی حسرتی از میلادی ناشکفته

به جا بماند....

و واژه ها همه  غایب باشند....

نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,ساعت 14:14 توسط مهدی| |

خدای تعالی از ان کریم تر است که

عارفان را دعوت کند به طعام بهشت

که ایشان را همتی است که جز به دیدار خدای سر فرو نیارند...

سبحان خدایی را که بنده گناه کند و حق از او شرم دارد و

گفت:

گناهی که تو را محتاج کند بیشتر دوست دارم از عملی که تو به ان بنازی

.....

نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:20 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

در نزدیکی یحیی معاذ رازی شمعی نهاده بودند

ناگه بادی امد و شمع را خاموش کرد....

یحیی در حال گریستن را اغاز کرد...

گفتند: چرا می گریی؟هم اکنون از نو شمع را روشن می کنیم...

گفت: از این نمی گریم از این می گریم که

شمع های ایمان و چراغ های توحید در سینه های ما افروخته اند.

میترسم که او از در  بی نیازی وارد شود و همه ی این شمع های ایمان و چراغ های

توحید را به خاموشی کشاند

....

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:59 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

شیخ ابو علی دقاق گفت:

روزی درویشی به خانقاه امدو گفت که ساعتی با من باشید تا من بمیرم...

اورا در خانه ای گذاشتیم و چشم به گوشه ای دوخت و می گفت:

الله الله الله

و من پنهانی گوش میدادم

گفت:ای ابو علی مرا مشغول مدار..

برفتم و باز امدم و درویش همچنان همان را تکرار می کرد تا جان بداد

پس کسی را بدنبال غسال فرستادم برای غسل و کفن و دفن درویش...

تا نگاه کردیم درویش را هیچ جاه ندیدیم و حیران ماندیم...

گفتم:خداوندا درویش را به من نشان دادی و به زندگی دیدیمش و در مردگی ناپدید شد

او کجا رفت؟

ناگهان هاتفی اواز داد:

چه جویی کسی را که ملک الموت او را جست و نیافت و حور و قصور جستند نیافتند

....

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:37 توسط مهدی| |

نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...

مورچه دوباره بر دوشش گذاشت

و به خدا گفت:

گاهی یادم می رود که هستی

کاش بیشتر نسیم می وزید...

....

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:43 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

روزی یکی را دیدند که با شیخ ابوالحسن نوری  نشسته

و هر دو زار می گریستند...

چون ان کس برفت شیخ نوری به سوی

یاران خود امد...

وگفت: دانید ان شخص که بود؟

یاران گفتند:نه

شیخ گفت:

 

ابلیس بود حکایت خدمات خود نزد حضرت حق می کرد و افسانه ی روزگار خود می گفت

و از درد فراق می نالید

و چنان که دیدید می گریست و من نیز می گریستم

....

نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:28 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

دانشمندی در مجلس شیخ ابواسحاق کازرونی حاضر بود

وچون شیخ مجلس را تمام کرد دانشمند بیامد

و در پای شیخ افتاد...

شیخ گفت :چه شده است؟

دانشمند گفت:وقتی که در مجلس سخن می گفتید در خاطرم امد که

علم من از او بیشتر بودو من قوت به جهد می یابم و به زحمت لقمه ای بدست

می اورم و این شیخ با این همه مال و جاه در دست اوست

در این چه نوع حکمتی است؟

چون این در خاطرم گذشت در ان حال چشم تو در قندیل افتاد و گفتی:

اب و روغن در این قندیل با یکدیگر فخر فروختند که

اب گفت:

من از تو عزیز تر و فاضل تر و همه چیز به من است

پس چرا تو بر سر من  می نشینی؟

روغن گفت:

برای انکه من رنج های بسیار دیده ام از کشتن و درودن و کوفتن و فشردن

که تو ندیده ای

وبا این همه در نفس خود می سوزم

و مردمانرا روشنایی می دهم

وتو بر مراد خود می روی و اگرچیزی در تو اندازند فریاد و اشوب کنی

بدین سبب من بالای تو ایستاده ام

نوشته شده در سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:29 توسط مهدی| |

من بی  تو دمی قرار نتوانم کرد

احسان تو  را شمار  نتوانم کرد

گر بر تن من زبان شود هر مویی

یک شکر تو از هزار نتوانم  کرد

نوشته شده در دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:21 توسط مهدی| |

حضرت استاد نور علی الهی می فرماید:

وقتی برای پذیرفتن

عشق خدا

اماده شدی عشق می اید.

همان طور که در عالم مجاز اگر انسان استعدادی برای

پذیرفتن عشق نداشته باشد عشق بوجود نمی اید

در معنویات هم باید استعدادی باشد تا عشق برای او پیدا شود.

مثلا هزاران لیلی یا مجنون بوده اند اما چرا مجنون فرد شد و لیلی هم فرد شد؟

زیرا استعدادی که این دو داشتند دیگران نداشتند

....

نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:37 توسط مهدی| |

سلام خدا جونم

اره خدا این منم

همونی که شاید تعجب می کنی که چی می خواد از من یا

چه حرفی دیگه واسه زدن داره...

خدا جون همی این ها رو بزار کنار ...

اره من همونم که تو می دونی من کی ام

پس نمی خواد هم من و هم خودتو به ....

واییی نمی دونم چرا اینقد وراجی میکنم و اصل مطلب رو نمی گم..

خدا جون می دونی وقتی که بهت نزدیک بودم قدر  تو رو نمی دونستم

تا اینکه به واسطه ی گناهانم ازت دور شدم...

اره خدا جونم همه چیز نشونه داره...

نشونه ی دوری من از شما هم همین کلمات هستش که از جنس

کلمات قبلی نیستش...

اومدم بگم دورم از تو و غریبم و بی کس...

اومدم بگم هنوز هم ادم نشدم و محتاج دست های مهربانت هستم...

حالا که این جوریه بزار حرفی رو که تو دلم قلمبه زده رو بیان کنم

اخه میترسم دیگه نفسم بالا نیاد...

خدا جونم درسته که هیچ وقت از من راضی نبودی

درسته که هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم

درسته که....

اما خدا جونم اگه بخوام تو عمرم یه حرفی رو از ته دل به کسی زده باشم که مطمئن

باشم این حرف دروغ و ریا نداره

اون حرف رو به شما میزنم:

خدا جونم عاشقتم

....

نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:25 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com