نقل است...

شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:

یک شب حق تعالی را به خواب دیدم...

گفتم:شصت سال است تا در امید دوستی تو

میگذارم و در شوق تو باشم...

حق تعالی فرمود:

اگر تو به سالی شصت کرده ای.ما در ازل الاازال در قدم دوستی

تو کرده ایم...

یک قدم از بنده ده قدم از خداوند...

نوشته شده در پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:54 توسط مهدی| |

الهی...

نه این زمان زمان قبل میباید باشد و نه این کلمات...

نه این روح به سان سبکی قبل است و نه ذهن...

نه دیده ی تیز بین و نه حتی منی که نمیباید بود...

الهی...

گم کرده ی هر چه که میبایدم نباشد کنون را در بی تو شدنم

میبینم...

الهی...

کنون که شیرینی عسلی که ماحصل رجوعم به مبدا را به زهر کشاندم

و در ان پای به عزا نشسته ام...

کنون که  رجوعم میباید دوباره...

کنون که عزلتم به جانم امده ...

کنون که غم بی تو شدن را در دل میگدازم...

گوشه چشمی هم به دست های سرد ان نا امده بخواهد رفت انداز ....

نگاهی بس مادرانه بر دل زار تپیده در دل سردی زمان از عوامی که اطرافش به

خندیدن ایستاده اند...

الهی...

گفتی که به روز عجز گیرم دستت

عاجز تر  از این مخواه که اکنون هستم...

الهی سرگشته خسته بر پهنای بیابان گمراهی دوانیم...

نه از نشاط زهر الود این عجوزه به بیداری مینشینیم

نه از دعوت های همه فراگیر عالمت دست از لجاجت بر میداریم...

الهی...

نمیدانم  در این عرصه ی گیتی که هر کسی به نوعی معشوق طلبی خودشان را در

چیزی میجویند منی که تازه به هیچ رسیده ام و اگر به تلاش نشینم شاید به کفر رسم

چه هنگام به تویی برسم که شایسته ی

الله

گفتنی را داشته باشم...

الهی....

به زاری من ننشین  و به دل خسته ی من مرحمی...

نوشته شده در پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:31 توسط مهدی| |

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را

که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم

آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی

که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟..

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی

بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:8 توسط مهدی| |


باز هم دلم غمگین است. چقدر این حس و حال برایم آشناست. ای غم، ای میهمان ناخوانده، دیگر برایم غریب نیستی. مدتهاست که در دل من خود را جا کرده ای. گاهی که نیستی، دلتنگت می شوم! به خانه خودت خوش آمدی. ولی چرا امشب بی بهانه آمدی؟

در این دنیا کسی را ندیدم که تو را نشناسد. در همه خانه ها را می زنی تا از یادها نروی. و امشب میهمان منی. خوش آمدی ای غم. مرا یاد تنهاییم می اندازی. یاد دلتنگیها. مرا یاد لحظات شیرین از دست رفته می اندازی، و سختی ها. مرا یاد نگرانی هایم می اندازی، و دلهره ها. مرا یاد بی رحمی ها و خودخواهی ها می اندازی. به من می نگری و نگاهت به من می گوید تا آخر عمر با من خواهی ماند. آه که چه با وفایی!

گرچه از من تنها ناله و بی مهری شنیدی، ولی خوب می دانم که وجود تو نعمتی است از سوی خدا. وجود تو نشان می دهد من زنده ام. وجود تو کمکم می کند که قدر شادیها را هم بدانم. هر چند که دلم را خون می کنی، ولی دیگر می دانم که تو را هم دوست دارم.

کمی خسته شده ام. شاید از خودم. زود می رنجم. زود دلگیر می شوم. کاسه صبرم لبریز شده و من ضعیف تر از همیشه هستم.

بارها دلم پر از شوق و امید شد و آن چنان تپید که سینه ام برای او تنگ شد. و هر بار چقدر زود امید را از او گرفتند تا در آتش خود بسوزد. بسوزد تا خاکستر شود.

خدایا، مدتهاست که تلخی های زندگی به سوی من هجوم می آورند. این ناله ها ناشکری نیست که به مقداری نیستم که از تو شکایت کنم. اینها درد دل بنده توست. همه غمها به علت دور شدن از توست، وگرنه کسی که همه آرزویش تو باشی، شادی و غمی جز عشق تو ندارد. هرچقدر هم که دوستت دارم، لیاقت آن را ندارم که دلم را آنچنان از حضور تو پر کنم تا دیگری در او جا نشود. با این حال تنها و تنها به تو چشم امید دارم. هیچ وقت نتوانستم نعمتهای بی اندازه ای که به من داده ای را بشمارم. به تو توکل می کنم و از تو کمک می خواهم.

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:4 توسط مهدی| |


گاه و بی گاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه . یه وقتایی دلم می‌خواد بهم وقت قبلی بده و تو یه جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه . اون منو از ملاقاتش به خاطر نگرفتن وقت قبلی محروم نمی‌کنه . هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل نمی‌شه که معلوم نیست کی نوبت به من برسه . محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت .
خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره .

گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره ، وقتی توی دفتر خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم ، می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده .
من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد همیشه مراقبم باشه و کمتر و کمتر از عالی‌ترین ، بهم نده و من بهش قول دادم حتی اگر دل بی‌قرارم در حسرت آرزویی بال بال می‌زد و شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید ،اول بگم اجازه خدایا ، خدایا تو اجازه میدی ؟ تو صلاح می‌دونی ؟ اگه تو ناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمی‌شه ؛ می‌دونم آخه تو دوستم داری و همیشه برام بهترین‌ها رو خواستی ؛ اصلاً از خوبی بی‌انتهای تو ، بد خواستن محاله .
اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ، واسه همین از خودش خواستم و بهش گفتم : من فقط یه بنده‌ام ، چیزهایی هست که تو می‌دونی و من هیچ وقت نمی‌دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .
اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ، چشم‌های قاصر من قادر به دیدن اون چه پشتش هست ، نیست ؛ دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و مکتوم باقی بمانه و اسراری هست که شاید دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد . اینو تو می دونی .

پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه .

گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود . راستش اولش حس خوبی نداشتم ، دلم می‌گرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت می‌پرسم : آخه چرا ؟ ؟ ؟
وقتایی که هر چی فکر می کردم فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید . دنبال دلیل می‌گشتم و دلیلی پیدا نمی‌کردم ، پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟
یه وقتایی از سر بی‌حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می‌کردم ، چقدر از بزرگواریت شرمنده‌ام که منو در تموم لحظه‌های ناشکریم ، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم کردی نه حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی . توی تنهاترین لحظات تنهاییم ، درست تو لحظه‌هایی که فکر می‌کردم هیچ کس نیست ، اون موقع که به این حس می‌رسیدم که چقدر تنهام ، واسم نشونه می‌فرستادی که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم واسه تموم لحظات همراهتم . من تنها بنده تو نبودم اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .
تو تنهاترین و محکم‌ترین قوت قلب دل تنهامی . تو طوفان‌های زندگیم تو ابتدا و اصل آرامشمی . تو از من به من نزدیک‌تر بودی موندم که چطور گاهی اوقات چشم‌های غافلم ندیدت اما تو هیچ وقت حتی لحظه‌ای منو ترک نکردی . روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری تو حتی در همون لحظه‌ها با همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده می‌شم از من قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه نادرست طردم نکردی .
من دوستت دارم . منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ، اما دلم به بزرگی بی‌حد تو خوشه و پشتم به کمک‌های تو گرم .
از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .
تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ، بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که منو زیرو رو می‌کنه . غصه‌هامو می‌شوره و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه ؛ چیزی که در هیچ چیز غیر از یاد تو نیست .
هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم . حذفم نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی .
هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی كه انگار مدت‌هاست منتظرم بودی ؛ هر وقت ندونسته از بی‌راه سر‌در‌آوردم خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره منو از ادامه یه راه غلط منع کردی . اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی . تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ، به من از صفات و ذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه .
به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ، به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .
ازت متشكرم خدای خوب من .

نوشته شده در دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:39 توسط مهدی| |

آنگاه که آرزوهایم را به روی دیوار نوشتم نمی دانستم چشم نامحرمی بدان نظارگر است
آنگاه که مشق سکوتم را خواستم بر دیواره های تاریک شب بنویسم طوفانی آمد و آرامش مرا به یغما برد و
آنگاه که درد بی کسی هایم را به رودخانه زلال صاف سپردم او با بی اعتنایی از کنار من گذشت
و آنگاه که فریادم را بر سر کو ها کشیدم تا بلکه آرام گیرم او نیز فریادم را پس داد و مرا قبول نکرد حالا با توام با تویی که حرف و دلم و درد تنهایی هامو صدای فریادم را که از سوز و زخم دل است را از پشت دیوارها و فاصله ها می شنوی تو چی تو هم می خواهی مرا تو این دنیای وانفسا تنها گذاری و مرا به حال خود رها کنی
خدای من من تنهام ، یارایی را برای یاری دهنده ام نیست دستم را بگیر که احساس می کنم هر چه بیشتر برای رهایی از مرداب سختی ها و دلتنگی های این دنیا دست و پا می زنم بیشتر در آن غرق می شوم و در آن فرو می روم یا پر پروازم ده یا...
گفته بودی هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم
هراس مکن چون یا تو را از پشت خواهم گرفت یا به تو پرپرواز خواهم داد
خدای من خدای من وقتش فرا رسیده پس چرا کاری نمی کنی سنگ ریزه های زیر پایم در حال فرو ریختنند پس چرا یاریم نمی دهی .

نوشته شده در دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:32 توسط مهدی| |


گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم
گفتی: فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره/
۱۸۶)
::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/
۲۰۵)

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/
۲۲) ::.

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/
۹۰) ::.

گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/
۱۰۴) ::.

گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/
۲-۳ ) ::.

گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/
۵۳) ::.

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/
۱۳۵) ::.

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/
۲۲۲) ::.

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/
۳۶) ::.

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب

نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 17:5 توسط مهدی| |


  در اين شماره در مورد سه مبحث برايتان مي‌نويسم؛ اول در رابطه با روز قيامت يك روايت بسيار تكان‌دهنده برايتان شرح مي‌‌دهم و بعد در مورد آزمايش انسان‌ها كه هركس به اندازه وسعش آزمايش خواهد شد، سپس در مورد سخاوت براي شما مي‌گويم و به روايتي از حضرت زينب (س) اشاره مي‌كنم...

 

يك روايت بسيار تكان‌دهنده

 

وقتي روز قيامت برپا مي‌‌شود، به آنان كه در راه خدا به شهادت رسيده‌اند، خطاب مي‌‌رسد كه وارد بهشت شويد، وقتي از در بهشت وارد مي‌‌شوند، مي‌‌بينند كه جمعي جلوتر از آنها وارد بهشت شده‌اند و بر صدر مجلس بهشت نشسته‌اند. شهيدان به درگاه خدا عرض مي‌‌كنند: پروردگارا! ما جان را نثار پيشگاه تو كرديم و بر اثر اين كار فرزندان‌مان يتيم و همسران‌مان بيوه شده‌اند و از درگاهت سوال داريم،علت چيست كه اين عده قبل از ما وارد بهشت شده‌اند و بر جايگاه بالا و صدر بهشت مسكن گزيده‌اند؟ از طرف خداوند مهربان و كريم به آنان خطاب مي‌‌شود كه اينها مستمندان و گرفتاران امت محمد (ص) هستند.

شما در همه عمر يك بار به تيغ جفاي كفار گرفتار شده‌ايد و به شهادت نائل شديد ولي اينها روزي صد بار با تيغ بلا و تير امتحان بلا شربت شهادت را مي‌‌نوشيدند و در عين حال صبر را پيشه مي‌كردند و مي‌‌گفتند: «و اصبر علي ما اصابك» و آيات صبر را زمزمه مي‌‌كردند و دائما مي‌‌گفتند:« بسم‌ا... الرحمن الرحيم والعصر ان الانسان لفي خسر...» در نتيجه درجه شهادت شما به درجه صبر آنها نمي‌‌رسد.

(سفينة البحار ج 2)

امام صادق (ع) مي‌‌فرمايند: از صفات پيامبران

1- داشتن صبر 2- نيكوكاري 3- تواضع و 4- خوش‌اخلاقي است.

هركس به اندازه وسعش آزمايش مي‌‌شود

اي داود تو پيامبر خوبي هستي اما اگر مستمندان و دردمندان و ايتام را فراموش كني، لذت خدا خدا گفتن در دل شب را از تو مي‌‌گيرم.

آن بزرگوار، هاي هاي بگريست و پول‌هاي زحمت كشيده قضاوت و زمامداري خويش را ايثار كرد. خداوند كريم به او قدرتي داد كه آهن را در دست خويش نرم مي‌‌كرد و از آن زره مي‌‌ساخت و مي‌‌فروخت. هر سه روز يك زره و 114 زره درست كرد تا از دار دنيا رفت و به ملكوت اعلي پيوست و خلافت به حضرت سليمان رسيد.

آيا مي‌‌دانيد كه قرآن كريم داراي 114 سوره است يعني 114 زره براي خود و جامعه درست كن، مثلا يكي از زره‌ها جمله زير است: هركس سوره مباركه نور را مرتب بخواند، هيچ‌كس از اعضاي خانواده‌اش دچار انحرافات اخلاقي نخواهد شد.

(تفسير نمونه)

 

داستان سخاوت

 

حضرت زينب (س) شوهر بسيار مهرباني داشتند كه خوش‌اخلاق بود و برخوردش هميشه با مهرباني و لبخندي ملايم بود و اين همه حسن خلق و نيكي را از پدر بزرگوارش به نام جعفر طيار به ارث برده بود.

اين مرد خدا عبدا... نام داشت و برادرزاده حضرت علي (ع) بود. عبدا... نخلستاني داشت كه آن را بسيار دوست مي‌‌داشت. يك روز بر اثر كار، بسيار گرسنه شده بود و تصميم گرفت به خانه برود كه متوجه شد موقع اذان است. صداي ا...اكبر طنين‌انداز شد. سخن گهربار رسول خدا (ص) را به ياد آورد كه براي اذان‌گو چه اجر و پاداشي مقرر شده است.

عبدا... غلام سياهي داشت كه به دليل داشتن يك صفت نيك به عالي‌ترين درجات رسيد. اين غلام سياه مشاهده كرد كه عبدا... اذان مي‌‌گويد در حالي كه در نخلستان است، آن هم دور از شهر كه در آنجا كسي وجود ندارد. با تعجب پرسيد: چرا اذان را بلند گفتي؟

با محبت اين‌گونه پاسخ داد: روز قيامت تمام اين نخل‌ها و ريگ‌هاي بيابان شهادت مي‌‌دهند و سخن خواهند گفت.

اين غلام سيه‌چهره، فهميده و باايمان كه روحي به زلالي اشك و لطافت شبنم داشت، شروع كرد به اذان گفتن با صداي بلند و آن‌گاه به نماز ايستاد.

عبدا... خيلي شاد و خرسند شد و مقداري نان داشت كه به او هديه كرد. سپس مشاهده كرد سگي به طرف اين غلام آمد، مقداري از آن نان را به سگ داد، سپس مقداري ديگر را نيز نزد سگ گذاشت. به اين ترتيب تمام غذايش را جلوي سگ نهاد.

عبدا... به غلام گفت: غذاي تو همين بود؟ او گفت: آري. عبدا... گفت: براي خود چيزي نگذاشتي و همه را به سگ دادي. پس چگونه گرسنگي خود را رفع مي‌‌كني؟ غلام گفت: روزه مي‌‌گيرم. عبدا... گفت: اين غلام از من سخاوتمندتر است و آن نخلستان را با تمام وسايل و لوازمش به او بخشيد و او را آزاد كرد.

غلام گفت: من آزاد شده اين آيه مباركه هستم: «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون.» هرگز به نيكوكاري نمي‌‌رسيد مگر آن‌كه آن چيزي را كه بيشتر دوست داريد، در راه خدا انفاق كنيد.

(سوره آل‌عمران، آيه 92)
نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:53 توسط مهدی| |

 

 

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از

 

 

 مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به

 

 

من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من

 

 

هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه

 

 

خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»


نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:48 توسط مهدی| |

پیش از اینها فکر میکردم خدا
                                                خانه ای دارد کنار ابر ها
                                                مثل قصر پادشاه قصه ها
                                           خشتی از الماس خشتی از طلا
                                            پایه های برجش از عاج و بلور
                                            بر سر تختی نشسته با غرور
                                             ماه برق کوچکی از از تاج او
                                              هر ستاره پولکی از تاج او
                                               اطلس پیراهن او آسمان
                                             نقش روی دامن او کهکشان
                                          رعد و برق شب طنین خنده اش
                                          سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
                                                دکمه ی پیراهن او آفتاب
                                               برق تیر و خنجر او ماهتاب
                                           هیچ کس از جای او آگاه نیست
                                         هیچ کس را در حضورش راه نیست
                                            پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
                                             از خدا در ذهنم این تصویربود
                                          آن خدا بی رحم بود و خشمگین
                                         خانه اش در آسمان دور از زمین
                                               بود ،اما میان ما نبود
                                            مهربان و ساده و زیبا
نبود
                                        در دل او دوستی جایی نداشت
                                         مهربانی هیچ معنایی نداشت
                                     ... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
                                           از زمین از اسمان از ابر ها
                                        زود می گفتند این کار خداست
                                      پرس و جو از کار او کاری خطاست
                                    هر چه می پرسی جوابش آتش است
                                      آب اگر خوردی جوابش آتش است
                                        تا ببندی چشم کورت می کند
                                         تا شدی نزدیک دورت میکند
                                    کج گشودی دست ،سنگت می کند

                                        کج نهادی پا ی لنگت می کند
                                         تا خطا کردی عذابت می دهد
                                           در میان آتش آبت می کند
                                         با همین قصه دلم مشغول بود
                                         خوابهایم خواب دیو و غول بود
                                        خواب می دیدم که غرق آتشم
                                         در دهان شعله های سرکشم
                                          در دهان اژدهایی خشمگین
                                            بر سرم باران گرز آتشین
                                       محو می شد نعره هایم بی صدا
                                         در طنین خنده ی خشم خدا ...
                                              نیت من در نماز ودر دعا
                                         ترس بود و وحشت از خشم خدا
                                        هر چه می کردم همه از ترس بود
                                           مثل از بر کردن یک درس بود ..
                                            مثل تمرین حساب و هندسه
                                                مثل تنبیه مدیر مدرسه
                                            تلخ مثل خنده ای بی حوصله
                                           سخت مثل حل صد ها مسئله
                                            مثل تکلیف ریاضی سخت بود
                                          مثل صرف فعل ماضی سخت بود
                                         تا که یک شب دست در دست پدر
                                             راه افتادیم به قصد یک سفر
                                               در میان راه در یک روستا
                                              خانه ای دیدیم خوب و آشنا
                                            زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
                                          گفت اینجا خانه ی خوب خداست
                                         گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
                                         گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
                                           با وضویی دست ورویی تازه کرد
                                          گفتمش پس آن خدای خشمگین
                                         خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
                                           گفت :آری خانه ی او بی ریاست
                                            فرشهایش از گلیم و بوریاست

                                           مهربان و ساده و بی کینه است
                                             مثل نوری در دل آیینه است
                                         عادت او نیست خشم و دشمنی
                                            نام او نور و نشانش روشنی
                                        خشم نامی از نشانی های اوست
                                          حالتی از مهربانی های اوست
                                           قهر او از آشتی شیرینتر است
                                             مثل قهر مهربان مادر است
                                        دوستی را دوست معنی می دهد
                                        قهر هم با دوست معنی می دهد
                                       هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
                                         قهری او هم نشان دوستی ست
                                          تازه فهمیدم خدایم این خداست
                                           این خدای مهربان و آشناست
                                           دوستی از من به من نزدیکتر
                                             از رگ گردن به من نزدیکتر
                                           آن خدای پیش از این را باد برد
                                              نام او راهم دلم از یاد برد
                                            آن خدا مثل خیال و خواب بود
                                           چون حبابی نقش روی آب بود
                                           می توانم بعد از این با این خدا
                                         دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
                                              می توان با این خدا پرواز کرد
                                             سفره ی دل را برایش باز کرد
                                             می توان در بارهی گل حرف زد
                                             صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
                                               چکه چکه مثل باران راز گفت
                                              با دو قطره صد هزاران راز گفت
                                             می توان با او صمیمی حرف زد
                                                مثل یاران قدیمی حرف زد
                                             می توان تصنیفی از پرواز خواند
                                                 با الفبای سکوت آواز خواند
                                              می توان مثل علف ها حرف زد
                                                 با زبانی بی الفبا حرف زد
                                             می توان در باره ی هر چیز گفت
                                             می توان شعری خیال انگیز گفت
                                                 مثل این شعر روان و آشنا
                                              تازه فهمیدم خدایم این خداست
                                                این خدای مهربان و آشناست
                                               دوستی از من به من نزدیک تر
                                                 از رگ گردن به من نزدیک تر

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:9 توسط مهدی| |

سلام خدای من
باز هم امدم ،این بار هم پراز دردم،بگو مثل همیشه میدانم ،ولی تنها تویی که مثل همیشه اغوش برایم میگشایی و برای امدن پیش تو تنها نیاز به دلیل ندارم،فقط کافی است بخواهم،خدای من چقدر بی عقلم که هر دری را میزنم جز در خانه تو!چقد ربی عقلم....
هه دیشب خندیدم به خودم،چرا که تورا دربین ابرهای اسمان می جستم!هرچه نگاه میکردم هیچ نبود...خیره میشد بازهم هیچ...مغرورانه توقع بی جا داشتم....میگفتم چرا وقتی صدایت میکنم ابرهارا برایم نمیشکافی!!چرا دنیا زیر وزبر نمیشود!!چراا
چقدر بی عقلم....
چرا که نمیدانستم تو درابرها نیستی تو درنفس هایم جاری شده ای تو جزیی از منی در منی ومن چه بیهوده به دوردست ها خیره شده ام

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:5 توسط مهدی| |


بنام زیباترین پرستیدنی نمی دانم چندمین روز است که باریکه کهکشان نور در من خاموش شده ...
نمی دانم چندمین روز است که از رقص بی ریای ماهی ها بی خبرم ...
نمی دانم چندمین روز است که دخیل شمایلم را گلوگاه شقایق بسته ام ...
نمی دانم چندمین روز است که لالایی پاک اطلسی را نشنیده ام ...
نمی دانم چندمین روز است که از پرنده های عاشق و بالهایشان بی خبرم ...
تنها می دانم با نور چشمانت آسمان شبم همیشه روشن است ...
تنها می دانم مهربان خدایی دارم که مرا با تمام بدی هایم دوست دارد

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:2 توسط مهدی| |

عجب صبري خدا دارد
اگرمن جاي اوبودم
همان يك لحظه اول
كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان
جهان را باهمه زيبايي وزشتي
بروي يكديگر ويرانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد
كه درهمسايه صدها گرسنه چند بز مي گرم عيش ونوش مي ديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش اندم
برلب پيمانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد
اگرمن جاي اوبودم
كه مي ديدم يكي عريان و ارزان ديگري پوشيده ازصد جامه رنگين
زمين و آسمان را واژگون مستانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد
اگرمن جاي او بودم
نه طاعت مي پذيرفتم نه گوش از بهراستغفار اين بيدادگرها تيزكرده
پاره پاره دركف زاهد نمايان صد دانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد
اگرمن جاي اوبودم براي خاطرتنها يكي مجنون صحراگرد بي سامان
هزاران ليلي نازآفرين را كوكوآواره و ديوانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد
اگر من جاي او بودم
بعرش كبريائي باهمه صبرخدايي
تاكه مي ديدم عزيزنابجايي ناز بر يك ناروا گرديده خواري مي فروشد
گردش اين چرخ را وارونه بي صبرانه مي كردم

عجب صبري خدادارد
اگرمن جاي اوبودم
كه مي ديدم مشوش عارف وعالم ز برق
فتنه اين علم عالم سوز مردم كش
بجز انديشه عشق و وفا معدوم هرفكري
دراين دنياي پرافسانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد
چرا من جاي او باشم
همين بهتركه اوجاي خود بنشسته وتاب تماشاي زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من بجاي اوچو بودم
يكنفس كي عادلانه سازشي
با جاهل و فرزانه مي كردم



نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:55 توسط مهدی| |

پرودگارا !
تو آنی که آنی ،
من آنم که دانی
چنانی که باید ؛چنان کن که باید .
من آن خواهم که دانم ،تو آنم ده که باید

معبودا !
ما را آن چنان نگران خودت کن که هيچ جاذبه و دغدغه ای نگاهمان را از تو نگيرد

الهی !
می دانی که ناتوانم ، پس از بلاها برهانم

الهی !
بر سر از خجالت گَرد داريم و در دل از حسرت درد داريم و رخ از شرم گناه، زرد داريم.

خداوندا !
من كيستم كه تو را خواهم چون از قيمت خود آگاهم، از هرچه ميپندارم كمترم و از هر دمي كه مي شمارم بدترم.

خداواندا!
حرف از چشم انتظاري محبوب مي زنيم اما به اندازه ساده ترين دوستانمان هم گوش به زنگ آمدنش نيستیم . الفبای انتظار را به ما بياموز و لذت انتظار را به ما بچشان .

مهربانا !
کور باد آن چشمی که تو را نگران خويش نمی بيند
کر باد آن گوشی که صدای" لبیک یا عبدی " تو را در جواب ندای " الهی ! الهی " خود نمی شنود

خداوندا!
دلهاي سنگ آسا را بشكن تا مگر در شكستگيها نشاني از تو بيابند كه خود فرموده اي:
"انا عند القلوب المنكسره"


نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:52 توسط مهدی| |

دو روز مانده بود به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده -باقي نمانده بود
پريشان شد و اشفته و عصباني نزد خدا رفت
تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد
داد زد و بد و بيراه گفت
خدا سکوت کرد
اسمان و زمين را بهم ريخت
خدا سکوت کرد
جيغ زد و جارو جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
به پرو پاي فرشته و اسمان پيچيد
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزيزم.و اما يک روز ديگر هم رفت
تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي
تنها يک روز ديگر باقي است
بيا و لا اقل اين يک روز را زندگي کن
لا به لاي هق هقش گفت اما يک روز...
با يک روز چه کار ميتوان کرد
خدا گفت:
ان کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند
گويي که هزار سال زيسته است
و ان که امروزش را در نمي يابد
هزار سال هم به کارش نمي ايد
و انگاه سهم يک روز زندگي را در دستا نش ريخت
و گفت:حالا برو و زندگي کن
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي درخشيد
اما ميترسيد حرکت کند
ميترسيد راه برود
مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد
قدري ايستاد
بعد با خودش گفت
وقتي فردايي ندارم
نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد
بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم
ان وقت شروع به دويدن کرد
زندگي را به سر و صورتش پاشيد
زندگي را نوشيد
زندگي را بوييد
و چنان به وجد امد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود
مي تواند بال بزند
مي تواند پا روي خورشيد بگذارد
مي تواند...........
او در ان يک روز اسمان خراشي بنا نکرد
زميني بنا نکرد
مقامي به دست نياورد
اما.......
اما در همان يک روز
دست بر پوست درخت کشيد
روي چمن خوابيد
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و به انهايي که نمي شناختندش سلام کرد
و براي انها که دوستش نداشتند
از ته دل دعا کرد
او در همان يک روز اشتي کرد و خنديد
لذت برد و سر شار شد و بخشيد
عاشق شد و عبور کرد وتمام شد
او همان يک روز زندکي کرد
اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند
امروز او در گذشت ."کسي که هزار سال زيسته بود"......

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:33 توسط مهدی| |

 

ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه

 نمیکنم


خداوند اینجاست

 اشکهای مرا پاک می کند...چون...


         قلب من خانه ی خداست


ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم


 خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...


   قلب من خانه ی خداست


شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در  این رنج کشیدن تنها نمی مانم


  پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...


    قلب من خانه ی خداست


خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم


خداوند همواره با من است...چون...


  قلب من خانه ی خداست...  


نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:59 توسط مهدی| |


روزي مردي خواب عجيبي ديد.

ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي انها نگاه مي كند .

هنگام ورود دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند وتند تند نهمه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند باز مي كنند و انها را داخل جعبه هايي مي گذارند.

مرد از فرشته اي پرسيد: شما داريد چكار مي كنيد؟

فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خداوند تحويل مي گيريم .

مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذ هايي را داخل پاكت مي كنند و انها را توسط پيكهايي به زمين مي فرستند .

مرد پرسيد :شماها چكار مي كنيد ؟

يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .

مرد كمي جلوتر رفت ويك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چه مي كنيد وچرا بيكاريد؟

فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي عده ي بسيار كمي جواب مي دهند .

مرد از فرشته پرسيد :مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسيار ساده فقط كافيست بگويند:خدايا شكر

واقعا تو اطراف ما خيلي ها اين جوري اند .از كساني كه اين مطلب رو مي خوانند خواهش مي كنم كه فقط چند دقيقه فكر كنيد فقط به نعمتهايي كه به شما داده و برا يچند لحظه تصور منيد كه اگه چند تا از اين نعمتها (اگه يه چشم نداشتين يا پا يا خانواده ي سالم ....)چكار مي كرديد .پس خدا رو به خاطر نعمتهايي كه دارين شكر كنيد تا مورد غضب خداوند قرار نگيريد
نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:52 توسط مهدی| |

یه روز حضرت موسی به خداوند عرض کرد:من دلم میخواهد یکی از ان بندگان خوبت را ببینم.خطاب امد:برو تو صحرا انجا مردی هست که دارد کشاورزی میکند.او از خوبان درگاه ماست.حضرت امد دید مردی با بیل دارد بر روی زمین کار میکند.حضرت تعجب کرد که او چه گونه به درجه ای رسیده است که خداوند میفرماید او از خوبان ماست.از جبرئیل پرسید.جبرئیل پاسخ داد.اکنون خداوند بلایی بر او نازل میکند بنگر او چه عملی انجام میدهد.بلایی نازل شد که ان مرد در یک ان هردو چشمش را از دست داد.فورا نشست و بیلش را هم پیش رویش گذاشت.گفت مولای من تا تو مرا بینا میپسندیدی من بینایی را دوست میداشتم.حال که مرا کور مییپسندی من کوری را بربینایی بیشتر دوست میدارم.

حضرت دید ان مرد به مقامرضارسیده است.رو کرد به ان مرد و فرمود:ای مرد من پیغمبرم ومستجاب الدعوه.دوست میداری دعایی کنم و خداوند چشم هایت را باز گرداند؟

مرد پاسخ داد:نه.حضرت فرمود:چرا؟.مرد گفت:

انچه مولایم برایم اختیار کرده بیشتر دوست میدارم تا انچه را که خودم برای خودم بخواهم...

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:41 توسط مهدی| |

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:37 توسط مهدی| |

گفتگو با خدا

خواب ديدم .در خواب با خدا گفتگويي داشتم.
خدا گفت:پس مي خواهي با من گفتگو كني؟
گفتم اگر وقت داشته باشيد؟
خدا لبخند زد.
"وقت من ابدي است."
چه سوالاتي در ذهن داري كه مي خواهي از من بپرسي؟
"چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي كند؟"
خدا پاسخ داد:
اينكه انها از بودن در دوران كودكي ملول مي شوند عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران كودكي را مي خورند.
اينكه سلامتشان را صرف بدست اوردن پول مي كنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتي مي كنند.
اينكه با نگراني نسبت به اينده زمان حال فراموششان مي شود.
انچنان كه ديگر نه در اينده زندگي مي كنند و نه در حال .
اينكه چنان زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و چنان مي ميرند كه گويي هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دستهاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساكت مانديم.
بعد پرسيدم ....
به عنوان خالق انسانها مي خواهيد انها چه درسهايي از زندگي را ياد بگيرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد: ياد بگيرند كه نمي توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد. اما مي توان محبوب ديگران شد.
ياد بگيرند كه ثروتمند كسي نيست كه دارايي بيشتري دارد بلكه كسي است كه نياز كمتري دارد.
ياد بگيرند كه ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق در دل كساني كه دوستشان داريم ايجاد كنيم. وسالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التيام يابد.
با بخشيدن بخشش ياد بگيرند.
ياد بگيرند كساني هستند كه انها را عميقا دوست دارند.
اما بلد نيستند احساسشان را ابراز كنند يا نشان دهند.
ياد بگيرند كه مي شود دو نفر به يك موضوع واحد نگاه كنند و انرا متفاوت ببينند.

ياد بگيرند كه هميشه كافي نيست ديگران را ببخشند بكه خودشان هم بايد خود را ببخشند. و ياد بگيرند كه من اينجا هستم هميشه.

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:18 توسط مهدی| |

گفتم : خسته ام.
گفتی : لاتقنطوا من رﺣﻤﺔالله " هرگزازرحمت خدا ناامید مباشید " (سوره زمر/ 53) "
گفتم : هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره.
گفتی : ان الله یحول بین المرء وقلبه " بدانید که خدا درمیان آدمی وقلبش حایل است (وازهمه اسراردرونی آگاه است ) ". (سوره انفال / 24)
گفتم : غیرازتوکسی رو ندارم .
گفتی : نحن اقرب الیه من حیل الورید " ازرگ گردن نزدیکترم " ( سوره ق /16)
گفتم : ولی انگاراصلا منوفراموش کردی.

گفتی : فاذکرونی اذکرکم " مرا یاد کنید تا شما را یادکنم " (بقره /152)

گفتم : تاکی باید صبرکرد؟

گفتی : و ما یدریک لعل الساعه تکون قریبا " وتوچه می دانی ؟ شاید آن ساعت بسیارموقعش نزدیک باشد " (احزاب /63)

گفتم : تو بزرگی ونزدیکیت برای من کوچیک خیلی دوره ! تا اون موقع چیکارکنم ؟

گفتی : واتبع ما یوحی الیک واصبرحتی یحکم الله " راه صبر پیش گیر تا وقتی که خدا حکم کند " (یونس/109)

گفتم : خیلی خونسردی ! توخدایی و صبور ! من بنده ات هستم و ظرف صبرم کوچیک.... یه اشاره کنی تمومه !

گفتی : عسی ان تحبوا شیئا وهو شرلکم " چه بسیارشودکه چیزی را دوست دارید ودرواقع شرشما درآن است وخداوند به مصالح شما نمی داند " (بقره /216)

گفتم : انا عبدک الضعف الذلیل..... اصلا چطوردلت مییاد؟

گفتی : ان الله بالناس لرئوف رحیم " که خدا به مردم ،مشفق ومهربان است " (بقره / 143)

گفتم: دلم گرفته

گفتی : بفضل الله وبرحمته فبذلک فلیفرحوا " باید منحصرا" به فضل ورحمت خدا شادمان شوید " (یونس/58)

گفتم : اصلا بی خیال ! توکلت علی الله

گفتی : ان الله یحب المتوکلین " خدا آنان را که براواعتماد کنند دوست دارد ویاوری کند " (عمران/159)


گفتم : خیلی چاکریم !
ولی این بار، انگار گفتی : حواست رو خوب جمع کن ! یادت باشد که :

ومن الناس من بعید الله علی حرف فان اصابه خیر اطمان به وان اصابته فتنه انقلب علی وجهه خسرالدنیا والاخره " بعضی از مردم ، خدا را به زبان و ظاهرمی پرستندنه به حقیقت ، وازاین رو هرگاه به خیرونعمتی رسد، اطمینان خاطرپیدا کند و اگربه شر و فقر آفتی رسد. ازدین خدا رو برگرداند . چنین کس دردنیا وآخرت زیانکاراست ". (حج/11)

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:11 توسط مهدی| |

مردم هر روز خدا را مي بينند، فقط او را تشخيص نمي دهند.

بگذار خداوند ديگران را به وسيله تو دوست بدارد و تو را به وسيله ديگران.

خدا دعاي ما را مي فهمد، حتي وقتي کلمه اي براي گفتنش پيدا نمي کنيم.

هر وقت احساس احترام به خود در شما کاهش يافت فکر کنيد که خداوند شما را به صورت خودش آفريده است.

ممکن است ما تعطيلات و دعاهاي متفاوت داشته باشيم اما همگي دقيقاً يک خداي واحد داريم. اين نشان مي دهد که شباهت هاي ما بيشتر از تفاوت هاي مان است.

هر شب نگراني هايم را به خدا وا مي گذارم او به هر حال تمام شب بيدار است.

خداوند دايره ايست که مرکزش همه جاست، و محيطش هيچ کجا نيست.

خدا گردو را مي دهد، اما آن را براي مان نمي شکند.

سرپيچي از فرمان ظالم، اطاعت از امر خداست.

خداوند هرگز به ما رويايي نمي دهد که توان تحقق بخشيدن به آن را نداشته باشيم

خداوند به ما دو دست داده است، يکي براي گرفتن و ديگري براي دادن ما مخزن هايي نيستيم که براي ذخيره چيزها ساخته باشند، ما کانال هايي هستيم براي تقسيم چيزها.

اگر خداوند همه چيزهايي را که مي خواهي به تو مي داد آنها را کجا جا مي دادي؟

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:59 توسط مهدی| |

هر انسان ساده ای می تونه دانه های یک سیب را بشماره.تنها خداوند میتوانه سیب های یک دانه را بشماره


هر شامگاه تمام نگرانيهام رو به خداوند مي سپارم.به هر حال اون قراره تمام شب رو بيدار باشه


خداوند هر یک از ما را قدری دوست دارد که گویی تنها یکی از ما وجود دارد


خداوند نيايشهاي ما رو مي فهمه، حتي اگر نتونیم واژه های مناسبی برای بیان پیدا کنیم


آنچه ما هستیم ،هدیه خدا به ماست.آنچه ما میشویم هدیه ما به خداست


فکرهای خاص، دعا و ستایش هستند. لحظاتي هست که روح به زانو در مياد، مهم نيست که جسم در چه وضعيتي باشه


میتوانی اندازه خدا را با اندازه نگرانیهایت تجسم کنی.هر چه نگرانی هایت بزرگتر باشد، خدا کوچکتر است


یک کافر نمی تونه خدا رو پیدا کنه همانطور که یک دزد نمیتونه یک پلیس رو پیدا کنه


بهترین راه شناخت خدا اینه که عاشق خیلی چیزها باشیم

 

مردم خدا رو هر روز می بینن ،اونها فقط اونو تشخیص نمیدن نشانه های خدا در همه جا هست

 

خدا باید خیلی از گناهان و تنهایی ها خسته باشه ،چرا که این، تنها چیزیه که ما به او میدیم

 

جازه بده وعده های خدا به مشکلاتت بتابه- در مشکلات به خداوند توکل کن

 

خداوند یک پیشخدمت بزرگ نیست که ما با فشار دکمه ازش بخواهیم کارها رو انجام بده

 

این احساس وجود داره که خداوند نیز در سفر است- یعنی با سفر خدا رو میشناسیم

 

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:1 توسط مهدی| |

جملات ساده و زیبا برای زندگی خوب...

 

 

 

هیچ کس نمیتواند به عقب برگردد و از نو شروع کند.

اما میتوانداز همین حالا شروع کند و پایان تازه ای بسازد...

 

 

خداوند روز بدون رنج بدون خنده بدون اندوه و افتاب بدون

باران وعده نداده است.

امااو توان پایداری در ان روزها و وعده ی تسلی پس از اشک

و چراغ راه را داده است...

 

 

مشکلات مانند دست اندازه های جاده هستند.کمی از سرعت تان کم میکنند

امااز جاده ی صاف بعد از ان لذت خواهید برد.

زیاد روی دست اندازها توقف نکنید به حرکت تان ادامه دهید...

 

 

وقتی که ناراحت هستیداز اینکه به چیزی که می خواستید نرسیدید.

محکم بنشینید و خوشحال باشید.

زیرا خداوند در فکر چیزی بهتری برای شماست...

 

 

وقتی اتفاقی برای تان میافتد چه خوب و چه بد به معنایش فکر کنید.

در پشت این اتفاقت زندگی منظوری نهفته است که به شما یاد میدهد

چه طور بیشتر بخندیدو سخت گریه نکنید...

 

شما نمیتوانید کسی را وادار کنید که دوست تان بدارد.

اما میتوانید به کسی تبدیل شوید که دوستش میدارند...

 

 

بهتر است غرورتان را به خاطر کسی که دوستش دارید

از دست بدهید.

تا اینکه او را به خاطر غرورتان از دست بدهید....

 

 

ما زمان زیادی صرف میکنیم تا کسی را برای دوست داشتن پیدا کنیم

یا خطای کسانی را که دوست داریم بگیریم.

اما چه خوب می شد اگر این زمان را برای

بیشتر محبت کردن صرف میکردیم...

 

 

هرگز یک دوست قدیمی را ترک نکنید

جانشینی برای او پیدا نخواهید کرد.دوستی مانند شراب است

هرچه کهنه تر بهتر...

...

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:32 توسط مهدی| |

 


يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد ...
می توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذيرفت
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!!!!
هرگز حرف خدا را باور نکردم
وعده هايش را شنيدم، اما نپذيرفتم
چشم هايم را بستم تا او را نبينم
و گوش هايم را نيز، تا صدایش را نشنوم
من از خدا گريختم بی خبر از آن که او با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهايم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که خدا می خواست،...
به همين دليل اغلب ساخته هايم ويران شد و زير خروارها آوار بلا و مصيبت مدفون شدم
من زير ويرانه های زندگي دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم، اما هيچ کس فريادم را نشنيد و هيچ کس ياريم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است، با شرمندگی فرياد زدم:
 "خدايا اگر مرا نجات دهی، اگر ويرانه های زندگی ام را آباد کنی، با تو پيمان می بندم هر چه بگويی همان را انجام دهم. خدايا! نجاتم بده که تمام استخوان هايم زير آوار بلا شکست"

  در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هايم را باور کرد و مرا پذيرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترين مدت خدا نجاتم داد.
او مرا از زير آوار زندگی بيرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید
گفتم:
 "خدای عزيز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمايم"
خدا گفت:
 "هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم"
گفتم:
 "خدايا عشقت را پذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم"

  سپس بی آنکه نظر او را  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا بپرسم به ساختن کاخ رويايی زندگی ام ادامه دادم.
اوايل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او نیز فوری برايم مهيا می نمود، از درون خوشحال نبودم. نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم،
زيرا سليقه اش را نمی پسنديدم،...
با خود گفتم:
 "اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چيزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم"

  پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اين که وجودش را کاملاً فراموش کردم، در حين کار اگر چيزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست می کردم
عده ای که خدا را می ديدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ايستاده بود، نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتنداما عده ای ديگر که جز سنگهای طلايی قصرم چيزی نمی ديدند به کمکم آمدند تا آنها نيز بهره ای ببرند.
  در پايان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا همه اندوخته هايم را يک شبه به غارت بردند
و من ناتوان و زخمی بر زمين افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گريختند...
همان طور که من از خدا گريختم.
هر چه فرياد زدم، صدايم را نشنيدند،همان طور که من صدای خدا را نشنيدم.
من که از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم، قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.
گفتم:
"خدايا! ديدی چگونه مرا غارت کردند و گريختند، انتقام مرا از آنها بگير و کمکم کن که برخيزم."
خدا گفت:
 "تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی، از کسانی کمک خواستی که زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا  محتاج تر از هر کسی به کمک بودند"
گفتم:
 "مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غير تو روی آوردم و سزاوار اين تنبيه هستم، اينک با تو پيمان می بندم که اگر دستم را بگيری و بلندم کنی هر چه گويی همان کنم، ديگر تو را فراموش نخواهم کرد"
و خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهايم را باور کرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بايستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گريخته مرا، تنبيه کرد.
گفتم:
 "خدای عزیزم، بگو چگونه محبت تو را جبران نمایم؟"
و خدا پاسخ داد:
 "هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی هميشه در کنار تو هستم"،
پرسیدم:
"چرا اصرار داری تو را باور کنم  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا و عشقت را بپذيرم؟"
گفت:
 "اگر مرا باور کنی، خودت را باور می کنی، و اگر عشقم را بپذيری، وجودت آکنده از عشق می شود، آن وقت به آن لذت عظيمی که در جست و جوی آن هستی، می رسی و ديگر نيازی نيست خود را برای ساختن کاخ روياهایت به زحمت بيندازی، چيزی نيست که تو نيازمند آن باشی، زيرا تو و من يکی می شويم، بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و بی نیاز از هر چيز، اگر عشقم را بپذيری تو نیز نور، آرامش و بی نياز از هر چیز خواهی شد."

 

 

خدایا مرا ببخش / مرا فهم ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم  .

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:29 توسط مهدی| |

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

     اگرسفر نکنیم...

اگرمطالعه نکنیم...

اگر به صدای زنگی گوش فرا ندهیم...

اگر به خودمان بها ندهیم...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد ...

هنگامی که عزت نفس را در خود بکشیم...

هنگامی که دست یاری دیگران را رد کنیم...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

اگر بنده ی عادت های خویش بشویم...

وهر روز یک مسیر را بپیماییم...

اگر دچار روز مرگی شویم...

اگرتغیری در رنگ لباس خویش ندهیم...

یا با کسانی که نمیشناسیم سر صحبت را باز نکنیم...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

اگر احساسات خود را ابراز نکنیم...

همان احساسات سرکشی که موجب درخشش

چشمان ما میشود و دل را به تپش در می اورد...

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد...

اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم هنگامی که

از شغل یا عشق خود ناراضی هستیم...

اگرحاشیه ی امنیت خود را برای ارزویی نامطمئن

به خطر نیاندازیم...

اگر به دنبال ارزوهایمان نباشیم...

اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یک بار هم شده از

نصیحتی عاقلانه بگریزیم...

بیایید زندگی را امروز اغاز کنیم

بیایید امروز خطر کنیم

همین امروز کاری بکنیم

اجازه ندهیم دچار مرگ تدریجی بشویم

شاد بودن را فراموش نکنیم...

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:19 توسط مهدی| |


خداوند دوبار می خندد  ...

دفعه اول

زمانی است که می خواهد کسی را به اوج برساند

درحالی که تمام دنیا سعی می کنند که او را به زمین بزنند

 

دفعه دوم

زمانی است که می خواهد کسی را به زمین بزند

در حالی که تمام دنیا می خواهند او را به اوج برسانند .

 

قربونت برم خدا ؛ تو بخند بر حیله های بدخواهان

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:5 توسط مهدی| |

چی می شد اگه خدا

امروز وقت نداشت به ما برکت بده  چرا که ما وقت نکردیم دیروز از او تشكر کنیم .

چی می شد اگه خدا

فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعتش نکردیم . 

چی می شد اگه خدا

امروز با ما همراه نبود چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم .

 

   چی می شد که دیگه

شكوفا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم و شكر نکردیم .

 

    چی می شد اگه خدا

عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم .

 

چی می شد اگه خدا در خانه اش را می بست چرا که ما در قلب های خود را بسته بودیم .

 

     چی می شد اگه خدا

امروز به حرف هامون گوش نمی کرد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم

چی می شد اگه خدا

خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون به یادش نبودیم 

چی می شد اگه خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:54 توسط مهدی| |

 

روزي از روزها براي تماشاي طلوع خورشيد زودتر از معمول از خواب بيدار شدم. وه! زيبايي آفرينش خداوند خارج از دايره توصيف بود. همان‌طور كه نگاه مي‌كردم خدا را به خاطر شكوه و عظمت وصف ناپذيرش ثنا مي‌گفتم. ناگهان در آن حال، پروردگار را در قلبم احساس كردم.
از من پرسيد: “دلباخته‌ام هستي؟”
پاسخ دادم: “بلي، تو صاحب اختيار من هستي.”
سپس پرسيد: “ اگر نقص عضو داشتي، باز دلباخته‌ام مي‌شدي؟”
از اين سؤال مبهوت شدم. نگاهي به دست‌ها، پاها و ساير اندام‌هاي بدنم انداختم و حسرت خوردم كه اگر اين اعضاء را نداشتم چه كارها كه قادر به انجامشان نبودم: پاسخ دادم: “خدايا در آن حال، وضعيت دشواري داشتم اما همچنان دلباخته‌ات مي‌شدم.”
دوباره خدا سؤال كرد: “اگر نابينا بودي باز پديده‌هاي مخلوق مرا ستايش مي‌كردي؟”
چگونه مي‌توانستم چيزي را بدون ديدن تحسين كنم؟! ناگهان به ياد هزاران نابينايي افتادم كه در سرتاسر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتش را تحسين مي‌كنند.
سپس به خدا گفتم: “تصورش برايم دشوار است، اما همچنان دلباخته‌ات مي‌شدم.”
خدا پرسيد: “اگر ناشنوا بودي آيا باز هم به كلامم گوش مي‌سپردي؟” چگونه مي‌توانستم كر باشم و سخن‌ها را بشنوم؟! دريافتم با گوش جان، صورت مي‌پذيرد. پاسخ گفتم: “بسيار دشوار بود اما همچنان به كلام تو گوش مي‌سپردم.”
سپس خدا سؤال كرد: “ اگر لال بودي باز ذكر مرا بر زبان جاري مي‌ساختي؟”
چگونه مي‌توانستم بدون امكان صحبت كردن نام خدا را ذكر گويم؟! در آن حال بر من روشن شد كه ذكر خدا با حضور قلب و جان صورت مي‌گيرد و گفتار ما در آن نقشي ندارد و عبادت خداوند هميشه با صوت و صدا صورت نمي‌گيرد. هنگامي كه ستمي بر ما روا مي‌گردد، خدا را با الفاظ فكر و انديشه‌مان مي‌خوانيم.
پاسخ گفتم: “ اگر چه نبودن صوت و صدا دشوار بود، اما خدا همچنان ذكر تو را مي‌گفتم.
خدا از من پرسيد: “آيا حقيقتاً مرا دوست مي‌داري؟”
با شجاعت و در كمال اراده و اعتقاد پاسخ گفتم: “بلي تو را دوست دارم كه حقيقت مطلقي و يگانه واحدي.” با خود انديشيدم به خدا پاسخي به حق دادم اما ...
خدا پرسيد:‌ “پس چرا گناه مي‌كني؟”
پاسخ دادم: “چون انسانم و بري از خطا نيستم.”
خدا گفت: “پس چرا در هنگام راحتي و آسايش از من دور و دورتر مي‌شوي،‌ اما در هنگامة مشكلات به سراغ من مي‌آيي؟”
هيچ پاسخي نداشتم كه بگويم تنها پاسخم اشك بود.
خدا ادامه داد: “پس چرا فقط در خلوتگاه مرا مي‌شناسي؟ چرا تنها در لحظات نيايش مرا مي‌جويي؟ چرا خودخواهانه از من حاجت مي‌طلبي؟ چرا چون طلبكاران از من خواسته‌هايت را مي‌خواهي؟”
تنها پاسخم باران اشك بود كه پهناي صورتم را پوشانده بود.
سپس گفت: “چرا از من شرمساري؟ چرا حسن خلق را در خود نمي‌گستراني؟‌ چرا در اوج گرفتاري نزد ديگران عاجزانه گريه مي‌كني،‌ در حاليكه شانه‌هاي من آماده پذيرش تو هستند؟ ‌چرا در زماني كه وقت نماز و عبادت معين ساختم، عذر و بهانه مي‌تراشي؟”
سعي كردم پاسخي بگويم، اما جوابي براي گفتن نداشتم.
“ زندگي بزرگترين موهبت من به بندگان است. اين موهبت را تباه نكنيد. به شما تفكر اعطا كردم كه مرا بجوييد و بشناسيد و بپرستيد اما شما بندگان همچنان از آن روي گردانيد. كلامم را بر شما آشكار ساختم اما از گنج پرگوهر هر كلامم هيچ بهره‌اي نبرديد. با شما صحبت كردم اما گوش نداديد. درهاي رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهايتان قادر به ديدن آن نبودند. پيامبراني برايتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود رانديد. نيازها و حاجت‌هاي شما را شنيدم و به يكايك آنها پاسخ گفتم. آيا به راستي مرا دوست داريد؟
توان پاسخ نداشتم. چگونه مي‌توانستم پاسخ دهم؟! بي‌اندازه شرمسار شده بودم. ديگر هيچ عذري نداشتم. چه مي‌توانستم بگويم؟! در حاليكه با تمام وجودم گريه مي‌كردم و اشك صورتم را پوشانده بود، سؤال كردم: “بارالها! مرا ببخش، از تو طلب عفو دارم من بنده قدرنشناس و خطاكار تو هستم.”
خداوند فرمود: “اي بنده! من رحمانم و خطاي خطاكاران را مي‌بخشم.”
پرسيدم: “خدايا با اين همه خطاكاري چرا باز مرا مي‌بخشي و دوستم داري؟”
خدا گفت: “چون تو مخلوقم هستي،‌ پس هيچ‌گاه تو را رها نمي‌كنم. هنگامي كه تو گريه مي‌كني، به تو رحم مي‌كنم و رنج‌هايت را درك مي‌كنم. وقتي كه شاد و مسرور هستي، وجد تو را مي‌فهمم. وقتي افسرده مي‌شوي،‌ به تو دلگرمي مي‌دهم. وقتي شكست مي‌خوري،‌ تو را ياري مي‌كنم تا بلند شوي. وقتي خسته هستي،‌ كمكت مي‌كنم. بدان كه تا آخرين روز حياتت با تو هستم و دوستت دارم.”
هيچ‌گاه آن چنان جانكاه گريه نكرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود،‌ اما چگونه بود كه يك مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش يافتم؟ چگونه مي‌توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم؟
از خدا پرسيدم: “چقدر مرا دوست داري؟”
خدا فرمود: “به آن ميزان كه خارج از ادراك توست.”
و آنجا بود كه خدا را با تمام اجزا وجودم ستايش كردم و ثنا گفتم

 

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:50 توسط مهدی| |

 


از خدا پرسيدم:

 

 

خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟

خدا جواب داد :

 

 

گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،

با اعتماد زمان حالت را بگذران

 

 

و

 

 

بدون ترس براي آينده آماده شو .

ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .

شک هايت را باور نکن وهيچگاه به باورهايت شک نکن .

زندگي شگفت انگيز است

 

 

فقط

 

 

اگربدانيد که چطور زندگي کنيد

·مهم اين نيست که قشنگ باشی ،

قشنگ اين است که مهم باشی!

 

 

حتي برای يک نفر

·مهم نيست شير باشی يا آهو

مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن کنی

كوچك باش و عاشق...

 

 

كه

 

 

عشق می داند آئين بزرگ كردنت را

· بگذارعشق خاصيت تو باشد

 

 

نه

 

 

رابطه خاص تو باکسی

· موفقيت پيش رفتن است

 

 

نه

 

به نقطه ي پايان رسيدن

· فرقى نمي كند گودال آب كوچكي باشي يا درياي بيكران...

زلال كه باشي، آسمان در توست

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:41 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com