نقل کرده اند که...

ابراهیم خواص گفت:وقتی در بادیه راه گم کردم...

بسی برفتم و راه را نیافتم...

و همچنان چند شبانه روز به راه میرفتم تا انکه اواز خروسی شنیدم...

شاد گشتم و روی بدان جانب نهادم انجا شخصی دیدم که وی بدوید و مرا قفایی

بزدچنانکه رنجور گشتم...

گفتم:خدایا کسی که بر تو توکل کند بر او چنین کنند؟

اوازی شنودم که:

تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر اواز خروس کردی...

اکنون قفا بدان خوردی ...

همچنان رنجور می رفتم...

اوازی شنودم که:ابراهیم خواص از این رنجور شدی اینک ببین...

بنگریستم...

سر ان مرد که مرا قفا زد بدیدم که در پیش پایم افتاده...

نوشته شده در دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 13:57 توسط مهدی| |

یا رب...

من ندانم که ز چه رویی به درونم به نظاره نمی نشینم...

یارب...

من ندانم که به کجا خواهم شتافت بعد از مرگم...

یا رب...

من ندانم که در پس بهشت و دوزخت چه می بابد بود...

یا رب...

من ندانم که با کدامین اداب سخنوری به مقدمه ی رسیدن به درگاهت رویی ارم...

یا رب...

من ندانم که این بندگانت چه را در تو وتو را درچه می یابند...

یا رب...

من ندانم که بندگانت از سر مجاز یا واقع به پیشگاهت می زییند...

یا رب...

من ندانم...من ندانم...من ندانم...

یارب...

من دانم که با شما بودن نفی من بودن برای همین به من مانند ها است

که دم از خداوند همه وجو دیمان می زنیم....

من دانم که چون با شما بود نبود هر انچه که قادر به بودن باشد در دیدگانی جز تو...

یارب...

با این همه از گناهان خود زیر بارم حتی با وجود استغفار به پیشگاهت...

بانفس خویش در نبردم چه کنم

وز کرده ی خویشتن به دردم چه کنم

گیرم که زمن در گذرانی به کرم

زین شرم که دیدی که چه کردم چه کنم

نوشته شده در یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:0 توسط مهدی| |

نقل کرده اند که...

ابراهیم خواص با مریدی در بیابان می رفت که

ناگهان اواز غریدن شیری برخواست...

مرید از ترس به درختی بجست و میلرزید...

ابراهیم خواص سجاده بیفکند و در نماز ایستاد...

شیر دانست که توقیع خاص دارد چشم در او نهاد تا روز ابراهیم را نظاره میکرد...

و ابراهیم به عبادت مشغول...

پس صبح در انجا پشه ای ابراهیم را بگزید که ناگهان ابراهیم فریادی بزد....

مرید گفت:ای خواجه عجب کاری است که دوش از شیر نمی هراسیدی و امروز از پشه ای

فریاد میکنی؟

گفت:

زیرا که دوش مرا از من ربوده بودندو امروز به خودم باز داده اند...

نوشته شده در یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:51 توسط مهدی| |

نقل کرده اند که...

جنید بغدادی مریدی داشت که اورا از همه عزیز تر می داشت...

دیگر   ان مریدان را به غیرت امد...

شیخ به فراست بدانست

گفت:ادب و فهم او از همه زیادت است ما را نظر بر ان است امتحان

می کنیم تا شما را معلوم شود...

فرمود تا بیست مرغ اورند وگفت:هر مریدی را یکی بردارید وجایی که کس شما را نبیند

بکشید وبیاورید...

همه برفتند و بکشتند و باز امدند الا  ان مرید که مرغ را زنده نزد شیخ باز اورد....

شیخ پرسید:چرا نکشتی؟

گفت از انکه شیخ فرموده بود که جایی که کس نبیند

و من هرجا میرفتم حق تعالی می دید...

جنید گفت:دیدید که فهم او چگونه است...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:43 توسط مهدی| |

بار پروردگارا....

مانند سابق بر این باز هم بماندم در اینکه از کجا به روان سازی واژه ها بپردازم....

پروردگار من...

کنون که به نمایش گذاشتن همه ی درونیاتم به مثابه ی کوه کندن شده...

کنون که دیگر ان شور و اشتیاق سابق بر این را نمیابم...

کنون که دیگر به عدم گردانیدن همه ی نیت های پاک تر از هر من بودنی رویی اورده ام...

کنون که نه دل را به کس و نه کس را به دل بسته ام...

پش بشنو ز من ان نوای تاریک و دل شکن....

بشنو هر انچه که شنیدی....

بشنو...

الهی...

این منم با عمری غفلت از بی تو شدن...

این منم با تلخی جان کاهی که دم به دم بر لب جاری میسازم دور از اغیار...

این منم که هیچ وقت ندانستم کهنه سیلاب های درونم چرا به بغض می نشینند ودر امر

فوران شدن برای انها بس زشت است...

این منم که کس  نبود راه به درون کلبه ی سیاه و تاریکی از جنس

دل

یابد از به من چسبیدن...

این منم که نالان از جاهلیت های اجداد رو به سوی هر چه به باید دانستن

از هر عوامی رویی اورده ام که نمی بایدم بود اینها را...

این منم که با عوامی میزیم که نصیحت بازارشان به الت تناسلی خود منتهی

کرده اند....

این منم که لاجرم شده ام مور اب دیده که هر زمان در پای کسی

چسبیده ام....

این منم که هم اکنون هم کس نبود که سر رشته ی کلامم را

برباید...

این منم که از دلخوشی به هیچ هم ابایی نداشتم...

این همه من بودم و منی در کار نبود نه ز حاصل فنایی در او

ونه زحاصل چشمی بر عوام دوختن که به نادیدن او بیانجامد......

الهی...

اکنون که باید بنالم...میبینم بوتیمار درونم را که مانند اسبق چشم هایی که خماری گراییده را

را به اهستگی حرکتی داده و

باز هم مانند همیشه خواستار سکوت زهر الودی از من شده.....

سکوتی بس تلخ که جز چشمان خمارش را نشاید دانستن...

اری

این منم که به سکوتی میگرایم که دزدیده در دستم باشد دلی خونین

تا شاید که روزی روزگاری

ندای

لبیک

را در رویاهایم یه تحقق در اورم...

اه که عقل به فهمیدن محتاج بود

و حتی

فهم برای فهم فهمیدن فهم می خواهد

وبس دور از احساس میچرایید

واژه ها را...

نوشته شده در شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:7 توسط مهدی| |

نقل است که...

جنید بغدادی گفت:خواستم که ابلیس را ببینم

بر در مسجد ایستاده بودم.

پیری را دیدم که از دور میامد.چون او را بدیدم وحشت در من پدید امد.

گفتم:تو کیستی؟

گفت:ارزوی تو(شیطان)

گفتم:ملعون چه چیز از سجده ی ادم باز داشت؟

گفت:یا چنید چه چیز تو را وادار میکند که من غیر او را سجده کنم؟

جنید گفت:من متحیر شدم در سخن او

به سرم ندا امد که بگوی

که دروغ میگویی که اگر تو بنده بودتی فرمان او میبردی و

از امر او بیرون نمی امدی...

ابلیس چون این سخن را بشنید

بانگی بزد و گفت:

 

ای جنید بالله که مرا سوختی

 

و ناپدید شد...

نوشته شده در جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:54 توسط مهدی| |


باچشم دل پروردگارم را دیدم

 

 

پس گفتم:تو کیستی؟بگفتا "توام"

 

 

تو را نیست کجاها.کجایی

 

 

تو را نیست در خور.کجا؟

 

 

تورا نیست هیچ وهم که در وهم بگنجد

 

 

پس چه داند که وهم.تو کجایی؟

 

 

تو همه جا را فراگرفتی

 

 

به طوری که هیچ کجا بی تو نباشد.پس تو کجایی؟

 

 

درفناییم.فنای فناییم

 

 

و در فنایم تورا یافتم

 

 

در محو اسمم ورسم جسمم

 

 

پرسیدم از خود پس گفتم:تو

 

 

در درون به تو اشاره کردم

 

 

فانی شدم از خودو باقی ماندم در تو

 

 

تو زندگانی منی راز قلب منی

 

 

پس چگونه باشم وقتی تو باشی

 

 

به همه چیز اگه شدم

 

 

پس همه چیز را تو میبینم

 

 

پروردگارا

 

 

بخشش وعفو کن

 

به جز تو به دیگری امید ندارم...

نوشته شده در جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:27 توسط مهدی| |


نقل کرده اند که....

 

 

سری سقطی گفت:معروف کرخی را به خواب دیدم...

 

 

دیدم در زیر عرش ایستاده.چشم فراخ و پهن باز کرده چون

 

 

والهی مدهوش واز حق ندا میرسید به فرشتگان

 

 

که

 

 

این کیست:

 

 

گفتند:بار خدایا تو دانا تری؟

 

 

فرمان امد که معروف کرخی است که از دوستی ما مست

 

 

و واله گشته است

 

 

وجز به دیدار مابهوش باز نیاید

 

وجز به لقا ما از خود خبر نیاید...

نوشته شده در جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط مهدی| |


بار خدایا...

 

 

خداوند مهربان من...

 

 

یا رب بس بی تعقل به جاری ساختن جملاتی رویی اوردم

 

 

که نمی باید به درگاه ات می گفتم

 

 

خداوندا....

 

 

بس نامه ی عمل سیاه اوردم به درگاهت

 

 

اما کجا توان امیدی که در درونم کاشتی و به جوانه زدن انجامید به امرت

 

 

که اگاه می بودی

 

 

که هزاری چون من گرد هم ایند تا به امیدی که میباید به درگاهت ارند

 

 

در عالم وجود ندارد

 

 

خداوندا ....

 

 

اکنون چنان به رحمتت مغرور و مست گشتم که

 

 

به جز باران رحمتت مرا به مستی نکشاند ونتوان بر چسب کفر

 

 

بر من مست چسباند

 

 

که این به کفر ز ماحصل تکبر از نا کجا اورده رسیده....

 

 

یا رب بگو به همه عالم که حقیر ها کی افتاب مهربانی و

 

 

باران رحمتم بر او  را به ممانعت بر خواسته ام؟...

 

 

خداوندا ....

 

 

منم که بوی باران را از تو به بوییدن به نظاره پرداخته ام...

 

 

خداوندا....

 

 

مغرورم به باران رحمتت....

 

 

به شیخان گمراه و پیران جاهل بگو...

 

 

یوسف فاطمه ص

 

را بر همه عالم میتازانم

 

 

تا

 

 

بانگ

 

 

یا هو...

 

در همه ی ذرات عالم به صدا در اورم....

 

 

به امید ظهورت....

 

 

 

یا قائم ال محمد ص

 

 

مولانا فارص الحجاز

 

مولا صاحب الزمان ع

...

نوشته شده در جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:35 توسط مهدی| |

 

الهی...

 

الهی ندانم ز  جاری ساختن واژه ای در خور

 

این منم یا نه منم

 

که هر دو در من راه نبود...

 

الهی...

 

کنون که از هر واژه بیزارم ز ماحصل غایب نبودنشان

 

کنون که باز هم به بیان من گفتم روی اورده ام  عجالتا...

 

بنگر که چون میبایدم کودک درونم که بس به سکوت مرگ باری نشسته...

 

بنگر که چشمان خمارش در کدام بعد زمان و نه مکان به نظاره انگاشته...

 

بنگر که مخمور بودنش ز حاصل با عوام بودنش  بوده که هیچ گاه با انها نبوده...

 

الهی...

 

بنگر چون میبایدم با تناقض هایی از نا کجا امده....

 

الهی...

 

بنگر که چون نتوانم بنگرم خاموشی بیش از پیش

 

ان که نمیباید من بودن را به او چسباند...

 

الهی...

 

کنون که می نگارم هیچ نداشتنم را ننگر که چون

 

عوام بودنم را به رخ اورده ام....

 

الهی...

 

به همان به مثابه ی طفلانت رسان آهی

 

از همان به ارزو نشستن خیال خام به نیستی...

 

که این منم که من بودنم را از منیت بر نمی خواست

 

بلکه از جاهلیت بجامانده در اجداد پیشینیانش

 

سر به دنیایی اورد که همه او بودن....

 

برسانش که منم معترف که نه من ونه تو

 

بس جاهلانه در نا او شدن به سیر می میرانیم ان بباید به نیستی رسیدن تا ز هستی او چه در اید...

 

الهی...

 

سخن کوته کنم که بس سکوت تلخ تر از زهرم

 

را بر خود به دوش میکشانم که در یک کلمه تهی میگردد

 

که همان یک کلمه را تو دانی که

 

گر مرکب دریاها و کاغذ زمینهاگردنند

 

بس خجل وار سر به زیر ارند...

 

الهی...

 

تو دانی....

 

تو دانی....

 

نوشته شده در جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:11 توسط مهدی| |


نقل است که مریدی شیخ بایزید بسطامی را به خواب دید

 

گفت:از نکیر و منکر چون رستی؟

 

گفت:چون ان عزیزان امدندوسوال کردند گفتم:

 

شما را از این سوال مقصودی بر نیاید به جهت انکه اگر گویم خدای من اوست

 

این سخن از من هیچ نبود.

 

لکن بازگردیدواز  وی بپرسید:

 

من او را کیم؟

 

انچه او گوید ان بود که اگر من صد بار بگویم

 

که خداوندم اوست

تا او مرا بنده ی خود نداند فایده ای نبود...

نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390برچسب:,ساعت 22:27 توسط مهدی| |

 

 

خداوندا...

 

 

در ماندم نه از تو...

 

 

ولکن درماندم در تو...

 

 

اگر غایب باشم گویی

 

 

کجایی؟

 

 

وچون بدرگاه ایم

در را نگشایی...

نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390برچسب:,ساعت 22:20 توسط مهدی| |

 

 

نقل است ...

 

 

روزی شیخ ابو علی دقاق بر سر منبر میگفت:

 

 

خدا خدا خدا...

 

 

کسی گفت:شیخ خدا چه بود؟

 

 

گفت:ندانم؟

 

 

گفت:چون نمیدانی چرا میگویی؟

گفت:این نگویم چه کنم؟...

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 14:29 توسط مهدی| |

 

 

الهی...

 

 

عاجز و سرگردانم...

 

 

نه انچه دارم دانم...

ونه انچه دانم دارم...

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 14:20 توسط مهدی| |

 

الهی...

 

اگر مجرمیم مسلمانیم واگر بد کرده ایم پشیمانیم

 

واگر ما را بسوزانی سزای انیم

واگربیامرزی نه جای انیم...

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 14:8 توسط مهدی| |

 

 


الهی...

 

 

نالیدن من ازدرد.از زوال درد است

 

 

او که از زخم دوست بنالد...

 

در مهر دوست نامرد است...


نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:39 توسط مهدی| |

 

 

 

الهی...

 

 

 

برهرکه

 

 

 

داغ محبت خود نهادی

 

 

 

خرمن وجودیش را

 

 

 

به باد نیستی در دادی

 

...

نوشته شده در یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,ساعت 22:41 توسط مهدی| |

 

 

 

نقل کرده اند...

 

 

بزرگی گفت:باحسن بصری وجماعتی به حج می رفتم.در بادیه شدیم.تشنه شدیم.برسرچاهی رسیدیم.دلو ورسن ندیدیم.

 

 

حسن گفت:چون من در شروع نماز شوم شما اب خورید

 

 

پس در نماز شد تا به سر اب شدیم اب برسرچاه امده بود باز خوردیم.

 

 

یکی از اصحابکوزه ای اب برداشت ناگاه اب به چاه فرو شد.

 

 

چون حسن از نماز فارغ شد گفت:

خدای را ستوار نداشتید تا اب به چاه فرو شد...

نوشته شده در شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:12 توسط مهدی| |


 

الهی

 

 

 

گهی به خودنگرم گویم

 

 

 

ازمن زارترکیست...

 

 

 

گهی به تو نگرم گویم

 

 

 

ازمن بزرگوارتر کیست...

 


نوشته شده در شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,ساعت 22:52 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com